#ارباب_تاریکی_پارت_41
_ چی شده؟
به جایی که اشاره کرد دست کشیدم که انگشتم مرطوب شد. نگاهی به خونی که از گوشهی لبم بیرون آمده بود انداختم و پوزخندی زدم؛ این دختر ریزه میزه عجب قدرتی داشت!
_چی شده؟
دستم را با دستمال کاغذی روی میز پاک کردم:
_ ضرب شست پریسا خانمه.
همراه هم به سمت آسانسور رفتیم: _خواهر من بی دلیل رو کسی دست بلند نمی کنه، دلیلش رو بگو.
منتظر آسانسور ایستادیم و من با پایم روی زمین ضرب گرفتم:
_قبلا باهم بحثمون شد و من زدمش!
با شگفتی گفت:
_ زدیش؟ تو اون رو زدی و هنوز زنده ای؟
دو نفر از آسانسور بیرون آمدند و ما وارد شدیم:
_از قصد نبود عصبیم کرد وگرنه من دست روی زن بلند نمی کنم!
قبل از اینکه در اسانسور بسته شود مرد جوانی شتابان خودش را داخل انداخت و بین ما بزور جا باز کرد. یکی از مرد ها گفت:
_ مثلا ظرفیتش چهار نفره ها!
_ببخشید اما عجله دارم باید سریع برسم.
کمی دیگر غرغر شنیده شد اما بعد همه ساکت شدند. متوجه وول خوردن پریناز شدم. لنگه ای از ابروهایم را بالا انداختم:
_ چیه؟
با حرص زیر لب گفت:
_چهار تا مرد گنده این دارم له می شم اینجا!
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد؛ هر چهار نفرمان راحت ایستاده بودیم و فضا را اشغال کرده بودیم و او به ناچار برای اینکه با ما برخورد نکند توی کنج اسانسور فرو رفته بود.
کمی خوردم را کنار کشیدم. پریناز نگاهی به فاصله انداخت و وقتی دید مجبور نیست به من بچسبد جا به جا شد و راحت ایستاد، اما همان مردی که باعث تمام این قضایا بود با دیدن فاصلهی ایجاد شده سریع خودش را کنار کشید و راحت ایستاد و دوباره فضا تنگ شد.
پریناز چشم هایش را بست و بازدمش را با حرص بیرون داد. خنده ام را با فشار دادن لب هایم روی هم به لبخندی تبدیل کردم. نگاهم کرد و با حرص گفت:
_ نمیشه یه کم جابه جا شی؟
واقعا جایی برای جابه جایی نبود اما من هم شیطنتم بالا زده بود. کمی به او نزدیک تر شدم که بازوهایمان چفت هم شد:
_حالا بهتره؟
با چشم های گرد شده نگاهم کرد و زمزمه وار گفت:
_تو که گفتی کار با منظور انجام نمی دی؟
توی گلو خندیدم:
_مگه تقصیر منه که آسانسور کوچیکه؟ برخلاف آقا مهرداد من اهل نقشه کشیدن نیستم، شرایط ایجاب می کنه که اینطور بایستیم.
با حرص زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com