#ارباب_تاریکی_پارت_40
_انگار یادت رفته چرا لقب گروگان گیرم به بقیهی القابت اضافه شده؟
جلوی در ایستادم و نگاهم در اطراف نشیمن چرخید و روی قاب عکسی خرد شده ثابت ماند
_اونایی که توی عکسن کیان؟
_یکیشون سرهنگ آریاس که دیشب کشته شد، اون پسریم که اون وسطه منم توی نه سالگیم.
از روی شانه ام نگاهی به او انداختم:
_ اون مرد کیه؟
_نمی دونم.
مشکوک نگاهش کردم؛ دیگر نمی توانستم به حرف هایش اعتماد کنم:
_نمی شناسیش بعد باهاش عکس انداختی؟
شانه بالا انداخت:
_گفتم که نمی شناسمش، چرا اون برات مهم شده؟
از اتاق خارج شدم و همان طور که به سمت حیاط می رفتم زمزمه کردم:
_چهرش خیلی آشناست.
روی یکی از مبل های نرم لابی هتل نشسته بودم به حرکات مردم نگاه می کردم.
از دیشب تا حالا که از خانه خارج شدی تا همین الان کلامی نه با پریناز و نه با مهرداد حرف نزدم. به دستور مهرداد شب را در همین هتل صبح کردیم و البته بماند که مهرداد چقدر توی خرج افتاد تا توانستیم دوتا اتاق بگیریم. یکی برای پریناز و دیگری برای ما دو نفر. سعادتی که از خوابیدن با هدایت کنندهی زندگیم در یک اتاق بدست آوردم در زندگیم تکرار نشدنی است؛ خدا می داند که تا صبح چند بار با خودم کلنجار رفتم تا بلایی سرش نیاورم.
از دیشب تا همین الان حتی یک لحظه هم از فکر به اتفاقاتی که پشت سر هم و سریع افتاده بود خارج نشدم. معما های قبلی کم بود؛ حالا علت مرگ سرهنگ و گذشتهی پیچ در پیچ مهرداد هم اضافه شده بود.
نمی فهمیدم، هرچقدر که بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم که چرا یک پسر نه ساله باید بین دو مرد عکس یادگاری بگیرد در حالی که یکی از آن ها را نمی شناسد و دیگری هیچ نسبتی با او ندارد. سختی و بی روحی چهرهی مهرداد در آن عکس بیش تر عجیب بود. در صورت و نگاه او هیچ اثری از کودکی کردن و بچگی نبود.
و از همه بد تر ان مرد ناشناس که چهره اش برای من زیادی آشنا بود.
_بهزاد!
با شنیدن صدای هیجان زدهی پریسا به سمت در هتل برگشتم. لبخند بزرگی روی صورتش نشست و با تمام سرعت به این سمت دوید، اما خودش را در آغوشم نینداخت که جای شکر داشت.
روی مبل کنارم نشست و با خوش حالی گفت:
_ وای خدارو شکر که خوبی. همش فکر می کردم یه بلایی سرت اومده، اون دخترم که گوشیشو جواب نمی ده آدم بفهمه زندست؟ مرده؟ اصلا تو ...
ناگهان صدایش قطع شد و هیجان و خوش حالی چهره اش جای خود را به اخم داد. با برخورد سیلی به صورتم، سرم به سمت مخالف کج شد. دستم را روی صورتم گذاشتم و با حیرت به او نگاه کردم.
_این به خاطر اینکه زدی توی گوشم!
دستش را بالا برد تا سیلی دیگری حواله ام کند که مچش اسیر پنجه ی قدرتمندی شد.
_ادب کردنش رو بذار برای اعضای گروه اونا خدمتش می رسن!
پلک های افتادهی آرش با اخم کردنش بیش تر مشخص شده بود. و ته ریش چند روزه اش سنش را بالا تر نشان می داد. هرچند که من هنوز نمی دانستم او چند ساله است؛ در واقع من از این مردم که نفس کشیدنم را مدیونشان بودم هیچ نمی دانستم.
_بر خلاف برادرت تو اصلا آدم عاقلی نیستی، نمیدونم مهرداد چی توی وجودت دیده ولی داره اشتباه می کنه.
مچ پریسا را بالا کشید و مجبورش کرد بلند شود. هر دو از من دور شدند و مرا در حیرت رها کردند. مگه من چه کاری کرده بودم که آرش شوخ و صمیمی این طور سرد برخورد می کرد؟
_نامدار جلسه داره شروع می شه.
از روی مبل بند شدم و به سمت پریناز برگشتم. یک لحظه با دیدن من جا خورد:
romangram.com | @romangram_com