#ارباب_تاریکی_پارت_39
گلویم از این صدای بلند خراشیده شده بود اما برایم اهمیتی نداشت؛ تنها چیزی که برایم مهم بود فهمیدن هدف این مرد بود.
صدای او هم ته مایه ای از خشم داشت:
_با عصبانیت چیزی حل نمی شه! بهتره به حرفم گوش بدی.
آن قدر سریع به سمت او برگشتم که رگ گردنم گرفت. دستم را روی گردنم گذاشتم و با خشم مضاعفی گفتم:
_به حرفت گوش دادم که این طور شده، به حرفت گوش دادم که الان یه قاتل فراری شدم!
از روی تخت بلند شد و پای لنگش را دنبال خودش کشید و به سمت من آمد.
_وضعیت الان تو فقط تقصیر خودته...
دستش را بلند کرد و نگذاشت حرفی بزنم.
_ من به تو نگفتم گروگانگیری کنی باید صبر می کردی تا یکی بیاد کمکت؛ خودت عجله کردی.
پوزخندی زدم:
_تو فرار کردی و من رو گذاشتی تو صحنهی جرم، اینم تقصیر منه؟
یقهی تیشرتم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. این چهرهی بر افروخته که رو به کبودی می رفت و این صدای بم که انگار از قعر جهنم به گوش می رسید زنگ های هشدار ذهنم را به صدا در می آورد
_ببین پسرجون من آدمی نیستم که بخوام از چیزی فرار کنم مجبور بودم تورو توی اون شرایط بذارم؛ می خواستم خودم مراقبت باشم اما بی هوشیم که دیگه دست خودم نبود.
حیرت زده از چیزی که گفته بود نگاهم بین دو تیلهی قهوه ای رنگش جابه جا شد:
_نقشهی تو بود؟
برای لحظه ای پلک هایش را بست و وقتی باز کرد دیگر خبری از عصبانیت نبود. یقه ام را رها کرد و روی تخت نشست.
_نه ولی وقتی دیدم نمیشه کاری کرد تصمیم گرفتم تورو توی اون موقعیت قرار بدم تا بفهمم کی دنبالته، حالا کسی اومد سراغت؟
ساعدم را روی دیوار پشت سرم گذاشتم و سرم را به آن تکیه دادم. این مرد تمام کارهارا برنامه ریزی کرده بود.
وقتی من داشتم در آن بازداشتگاه برای زنده ماندن به یک قاتل التماس می کردم او روی تخت بیمارستان خوابیده بود و از قبل می دانست، چه طور اعتماد کردم؟
_سوالم جواب نداشت؟
پریناز: گفت یه نفر توی بازداشتگاه منتظرشه بعدم که قضیه گروگان گیری و اینا... پریسا چطور به من خبر نداد که تو بهوش اومدی؟
_گوشیت تو اداره جا مونده بود منم همونطوری فهمیدم که این آقا چه شاهکاری کرده!
به این زن هم دروغ گفته بود؛ از او هم پنهان کرده بود که شوهرش چکاره بوده، اصلا از کجا معلوم شاهین مرده باشد؟ شاید شخص دیگری به جای او کشته شده؟ اصلا چرا باید او را بکشند؟ چرا، چرا و هزار چرای دیگر داشت سرم را منفجر می کرد؛ اگر تمام این اعمال به خواست خودم انجام شده بود خیلی خوب بود تا اینکه فقط بازیچهی دست دیگران شده باشم!
با قرار گرفتن دستی روی شانه ام از افکارم بیرون آمدم؛ صدای مهرداد نزدیک گوشم بود
_خواسته یا ناخواسته درگیر بازی مزخرفی شدی که تاوان اشتباهات فقط با دادن زندگی پرداخت می شه. تو توی این کارا تازه ای، به آدمی مثل من نیاز داری.
_که چی بشه؟
_که زنده بمونی!
پوزخندی زدم و سرم را از ساعدم فاصله دادم:
_ همین امشب خودم رو خلاص می کنم تا از شر همتون راحت بشم.
بی توجه به او از کنار پریناز عبور کردم و به سمت در رفتم حتی به خودم زحمت تحلیل معنای نگاه این دختر را هم ندادم.
romangram.com | @romangram_com