#ارباب_تاریکی_پارت_38

_شاهین این رو داشته؛ خدایا برادر من یکی از اونا بوده!

با حیرت گفت:

_ چی؟

_تمام عمرم به اون پسر به خاطر هوشش قبطه خوردم اما می بینم که این استعداد توی خون شماست، یه جورایی موروثیه!

نگاه هر دو نفرمان به مهردادی که در آستانه‌ی در ایستاده بود افتاد. پیشانی و گونه اش زخمی بود و طرز نگاهش متفاوت با همیشه.

نگاه خیره اش را از من گرفت: _شاهین یکی از اونا بود؛ بهزاد درست می گه پریناز!

فصل سوم

مهرداد لنگان جلو آمد و روی تخت نشست. اتاق نه پنجره ای داشت ونه هوا کشی که این هوای خفه کننده را تعویض کند.

_آخ...خب کجا بودیم؟

نگاهی به ما دو نفر انداخت و با خنده گفت:

_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه می کنین؟

اخمی به چهره نشاند :

_ اون چیه دستت؟

به چشم های تیره اش زل زدم و با تاسف گفتم:

_تمام این مدت داشتی بهم دروغ می گفتی؟ من ابله باور کردم!

پشت سر پریناز روی تخت دراز کشید:

_بحث دروغ گویی نیست بحث اینه، که تو اون موقع نیازی نداشتی که حقیقت رو بدونی!

_اونی که تشخیص می داد لازمه یا نه من بودم نه تو.

دست هایش را روی سینه صلیب کرد:

_نفعش رو من می فهمم نه تو چرا من هنوز زندم؟ می خوای باهام چیکار کنی؟

مکثی کرد و با پوزخندی ادامه داد: تو دائما ادعای منم منم داری، در حالی که تو زندگیت هرکسی برات تصمیم گرفته غیر از خودت.

جعبه را روی زمین انداختم و با تمام سرعت به سمتش هجوم بردم که پریناز جیغ زد. یقه اش را گرفتم و از بین دندان های بهم کلید شده ام غریدم:

_ چرا؟ چرا داری بازیم می دی؟چرا لعنتئ؟

_بهزاد...باور کن...تنها، کسی که ...باهات بازی نکرده من بودم.

چهره اش به سرخی می گرایید و شروع به سرفه کرد. با حرص یقه اش را رها کردم و او برای بدست آوردن ذره ای اکسیزن به یقه اش چنگ می زد. پریناز لیوانی آب از اشپزخانه‌ی کوچک خانه آورد و بدستش داد. تمام مدتی که پریناز با نگرانی به ما دو نفر نگاه می کرد من با خشم به حرکات این مرد خیره بودم. برایم واقعا سخت بود که تصور کنم از او بازی خورده ام حس ضعف و ناتوانی بدجوری به مغزم فشار می آورد.

به میله‌ی بالای تخت تکیه داد و مستقیم به من زل زد.

پریناز مردد پرسید:

_چرا تمام این مدت به من چیزی نگفتی؟ اصلا چرا به پلیس اطلاع ندادی؟

مهرداد نگاه از من گرفت و با ملایمت کم سابقه ای گفت: چون نمی خواستم تصویرش توی ذهن شما خراب بشه، اگه می فهمیدن اون کیه به هیچ عنوان لقب شهید پیش وند اسمش نمی شد! در ضمن من هنوزم مطمئن نیستم که واقعا عضو اون گروه بوده.

کل بدنم داغ شد و خشم فوران کرده ام به صورت مشتی به دیوار اصابت کرد

_د لامصب اگه نمی دونی پس چرا با زندگی من بازی کردی؟ ها؟ مگه چه پدر کشتگی با من داری؟

romangram.com | @romangram_com