#ارباب_تاریکی_پارت_52

با لحنی زار خودم را توجیح کردم: کارآموزای شما همه از قبل ورزش کار بودن؛ بابا من تا حالا چهل دقیقه پشت سر هم ندویدم!

لب های برجسته و اناریش را به هم فشرد و ابروهایم را در هم گره کرد:

_مثلا دکتری! ادعاتون برای همه ورزش و سلامتیه، پس چرا چنته‌ی خودت خالیه؟

دیگر نفس نفس نمی زدم اما هنوز حس می کردم سینه ام سنگین است:

_خودت داری می گی ادعا، پس دیگه حرفی نمی مونه.

_چرا می مونه مهرداد اصلا با آدمایی که کم کاری می کنن راه نمیاد عصبانیش نکن؛ این تمرینا به خاطر خودته، تازه این اولشه.

اگر مرد نبودم ومردانگی را یدک نمی کشیدم احتمالا می زدم زیر گریه:

_ من باید زنده بموندم که به بقیش برسم یا نه؟ شما که دارین من رو می کشین!

دست هایش را از کمرش جدا کرد و پایین انداخت:

_ شاید از دستت راحت شدیم این همه دردسر خوابید.

در لحن شوخی بود یا جدیت نمی دانم، اما من جدیش گرفتم. اخمی روی صورت خسته ام نشاندم و با تکیه دادن دستم به زمین بلند شدم

_ای کاش می دونستم تو این سه روز چه برخوردی باهات کردم که فکر می کنی من دشمن خونیتم!

نگاهش رنگ تعجب گرفت اما من بی توجه به او از کنارش عبور کردم

_من جدی نگفتم.

سرجایم ایستادم اما برنگشتم:

_من جدی شنیدم، دلیلیم برای شوخی با مردی که سه روزه دیدیش نیست.

مکثی کردم و بالاخره چیزی که در گلویم گیر کرده بود را به زبان آوردم:

_ من شوهرت نیستم که بخوای باهام شوخی کنی. درضمن اگه از دست اون عصبانی هستی که چرا ولت کرد و رفته سر من خالی نکن، بازم چون من شوهرت نیستم!

دویدن را از سر گرفتم. اینبار وقتی به حیاط اصلی رسیدم پریناز آن جا نبود و البته جای تعجب هم نداشت. بالاخره او با پریسای پررو و کودک منش خیلی فرق می کرد همان طور که من با شاهین فرق داشتم.

نمی دانم چقدر گذشته بود اما من خسته بودم. جلوی در حیاط پشتی ایستادم. خم شدم و دست هایم را روی زانو هایم گذاشتم و سعی کردم درست نفس بکشم. در فلزی خانه صدایی داد و دو لنگه‌ی بزرگش آرام از هم فاصله گرفتند. دویست و شش مهرداد وارد حیاط شد و جلوی در پارکینک توقف کرد اما من هنوز آن را در حال حرکت می دیدم، قطره‌ای عرق از تیغه‌ی بینیم روی زمین چکید که نگاهم به ان افتاد.

در ماشین باز شد و مهرداد از سمت راننده پیاده شد. صدای نزدیک شدن قدم هایش می آمد و در نهایت کفش های اسپرت مشکیش مقابل من متوقف شد. نگاهم را از شلوار کتان قهوه ایش بالا کشیدم و کمر راست کردم. لرزشی در تصویر بود و حس می کردم که صورتش حرکت می کند.

_چند دور زدی؟

صد و بیست دور را تمام کرده بودم اما آن قدر عصبی بودم که باز هم ادامه دهم. من شاهین نبودم و هیچ کس نمی خواست این را بپذیرد، هیچ کس مرا به خاطر خودم نمی خواست.

نفس نفس می زدم:

_ نمی دونم.

سر لرزانش را به تاسف تکان داد: ناهار خوردی؟

رایان برای ناهار خیلی اصرار کرده بود اما من نپذیرفتم. پوزخندی زدم؛ حتی او هم به من گفت که مثل شاهین یک دنده ام.

_ نه، گرسنم نیست.

آن قدر گرسنه مانده بودم که دیگر حسش نمی کردم. خود به خود سیر شدم.

صدای مهرداد خشمگین شد:

_ساعت سه عصره تو هنوز ناهار نخوردی به کی سپردم تورو آخه!

romangram.com | @romangram_com