#ارباب_تاریکی_پارت_36

با وارد شدن به آن کوچه‌ی بن بست دوباره حال و هوای دیشب برایم زنده شد. ماشین را کمی دورتر از در پارک کرد و خودمان پیاده شدیم. نگاهی به آسمان انداختم. ماه هنوز کامل نشده بود اما این چیزی از درخشندگی و دلرباییش کم نمی کرد. عاشق شب بودم عاشق تاریکی!

_ پلمپه.

دل از ماه کندم و به طرف در رفتم. کوچه تاریک بود و چراغی که روی تیره ی سر کوچه قرار داشت خاموش و روشن می شد و رقص نورش خاطره‌ی نچندان قدیمی را برایم زنده می کرد.

برچسب پلمپ دقیقا وسط در دو لنگه قرار گرفته بود، نگاهی با این این دختر رد و بدل کردم. چادرش را درآورده بود.

_تو می تونی نیای... تو پلیسی برات سخته که...

نگاهم روی چسب پاره شده ثابت ماند. آن قدر سریع چاقو درآورد که نصف حرکت دستش را ندیدم. شانه بالا انداختم و نگاهی به فاصله‌ی در تا زمین کردم. کوتاه بود اما در هیچ جای دستی نداشت و به نظر می رسید، خرید این در دو لنگه‌ی صاف کاملا اگاهانه بوده است.

صدای کلافه اش در حد زمزمه بود: _نمی خوای بری بالا؟

با تاخیر نگاهش کردم. رقص نور نارنجی روی صورت سفیدش می افتاد و سایه ای که زیر مژه هایش ایجاد می کرد، کمی باعث ترسناک شدن چهره اش می شد.

نفسش را با حرص بیرون داد:

_ فقط اگه یه نفر از اونایی که دنبالتن الان این جا بود خودش تا خونت اسکورتت می کرد واقعا که!

ابروهای گره خورده ام با حرکت چابک و سریع او از هم باز شد. نگاهم بین دیوار و او رد وبدل شد؛ چطور توانست با یک جهش خودش را از این در صاف بالا بکشد؟

صدای فرود آمدنش روی زمین آن قدر آرام بود که انگار داشت قدم می زد. در با تقه ای باز شد اما من ثابت ایستاده بودم و خیره‌ی این دختر بودم.

_افتخار شرف یابی نمی دید حضرت والا؟

ابروهایم دوباره در هم تنید:

_ چه زبون تلخی داری!

پشت چشم نازک کرد و کنار کشید. بر خلاف دیشب چراغ سردر خاموش بود و حیاط کوچک خانه تاریک. روی در ورودی خانه هم پلمب کاغذی بود که به سبک قبلی باز شد. تمام حرکات این دختر که هنوز اسمش را نمی دانستم، جوری بود که باعث می شد بخواهم سر به تنش نگذارم! مگر گناه من بود که تمام عمرم مشغول درس خواندن بودم حتی از یک بازی ساده با پسرهای محل هم محروم بودم؟ هرچند که تمام معاشرت من به یک یتیم خانه ختم می شد!

فضای خانه مثل دیشب بهم ریخته نبود، اما خون هنوز روی چند جای زمین دیده می شد ما حتی فرصت صحبت کردن هم نداشتیم تنها واکنش جناب استاد از دیدن من حیرت کردن بود، که دلیلش احتمالا شباهتم به شاهین بود.

_من می رم توی اتاقا رو بگردم.

سری تکان دادم اما نفهمیدم او دنبال چه چیزی می رود؟ ما حتی نمی دانستیم باید دنبال چه باشیم! نگاهم دور تا دور پذیرایی و مبل های بهم ریخته گشت و روی میز تلویزیون سی و دو اینچ ثابت ماند.

دیشب وقتی که همه درگیر مبارزه بودند و من به فکر جایی برای پنهان شدن، کنار میز پناه گرفتم ان موقع صدای شکستن چیزی را شنیدم اما فرصتی برای بررسی نداشتم.

با قدم های بلند از بین مبل های بهم ریخته عبور کردم و خودم را به میز رساندم. اطراف و حتی داهل میز چیزی تغییر نکرده بود. روی زمین دو زانو نشستم و سرم را پایین بردم تا بتوانم زیرش را ببینم که چشمم به جسم تختی افتاد. اول فکر کردم در تاریکی اشتباه دیدم، اما بعد متوجه شدم که واقعا چیزی آن جاست.

دستم را زیر میز بردم و به سختی جسم را بیرون کشیدم. روی زمین صاف نشستم و نگاهم بین آن سه نفر رد و بدل شد.

مزرعه ای سبز که کمی دور تر از پرچینش دو مرد جوان با لب هایی که خنده بر آن ها زینت بخشیده بود دستشان را پشت پسر بچه‌ی حدود نه یا ده ساله گذاشته بودند. بر خلاف آن ها نگاه پسر خشمگین بود و حتی لبخند نزده بود! چهره‌ی یکی از آن ها شباهت زیادی به سرهنگ داشت اما چهره‌ی دیگری با شکستن شیشه‌ی قاب نا پیدا بود. ناچارا عکس را از قاب بیرون کشیدم.

حالت چهره و نگاهش خیلی آشنا بود اما نمی دانستم که او را کجا دیده ام.

_بیا این جا باید این رو ببینی.

نگرانی و استرسی که در صدای او وجود داشت، مرا از جا پراند.

_چی شده؟

تابلوی نسبتا بزرگی در دست داشت و روبروی دریچه‌ی فلزی سیاه رنگی ایستاده بود.

_این جا یه گاو صندوقه.

اخم کردم :

_ خب این نگرانی داره که این طوری صدام می کنی؟

romangram.com | @romangram_com