#ارباب_تاریکی_پارت_35
_یه زندگی بی هیجان داشتم، همش دروغ بود اما خوب بود! تا الان پنج نفر به خاطر من کشته شدن. مرگ سه تاشون رو به چشم دیدم و نتونستم کاری کنم.
قاتل شدم، زندانیم کردن میفهمی؟ زندانیم کردن منی رو که تمام عمرم یه نخ سیگار نکشیدم تیر اندازی کردم اونم تو ادارهی پلیس. میدونم در بهترین حالت حبس ابد دارم اما من نمی خواستم تو یه بازداشتگاه دوازده متری تاریک بمیرم اونم با برچسب یه قاتل!
چشم های سبزوحشیش بر خلاف قبل آرام و غمگین بود:
_ گناه زیادیه که می خوام زنده بمونم؟ آدما گاهی اوقات برای زنده موندن از خود زندگی می گذرن، این یکی رو فقط من می فهمم نه تو.
چند ثانیه نگاهمان گره خورد و در نهایت او به حرف آمد: بابت اینکه... جریانات توی اداره منظورمه...من ...
بیانش برای او سخت بود و شنیدنش برای من:
_متوجهم، این یکی رو می فهمم!
سرش را پایین انداخت و پوزخندی زد. از این سکوت گاه و بی گاه بدم می آمد اما دوست نداشتم برای شکستنش پیش قدم شوم. شیشه ی سمت خودم را پایین دادم تا کمی از این نسیم شبانگاهی صورتم را نوازش کند.
_آدرس خونهی سرهنگ رو بلدی؟
منتظر به من نگاه می کرد:
_ آره چه طور مگه؟ نکنه می خوای بری اونجا؟
_آره، بریم.
چشم هایم اندازه ی یک گردو درشت شد:
_کمر همت بستی که امروز سر خودت رو به باد بدی؟
در صندلی فرو رفت و نگاهش را به آسمان دوخت:
_باید بفهمم چرا این بلا ها داره سرم میا باید بریم.
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم: باید بریم؟ چرا فکر کردی من با تو میام؟ با مردی که اصلا نمی شناسم؟
در ماشین را باز کرد و در حالی که پیاده می شد گفت:
_ شما می تونی نیای؛ اجباری نیست!
نفسم را با حرص بیرون دادم. او چه می دانست که با کارهایی که ندانسته انجام داده است چه حطراتی برای خودش به وجود آورده؟ از ماشین پیاده شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_تنهایی رفتنت خودکشیه، خیلیا دنبالتن.
پشت به من به راهش ادامه می داد:
_تا الان از دستشون نجات پیدا کردم از این به بعدم چیزیم نمی شه.
یادم نمی آمد که شاهین تا این حد لجباز بوده باشد:
_ افراد گروه فکر می کنن تو سرهنگ آریا رو کشتی!
انگار که دچار برق گرفتگی شده باشد سریع به طرف من برگشت: من؟ ولی مهرداد که ...
دستم را روی سقف ماشین شدم و به آن تکیه زدم:
_ مهرداد می دونه ولی تا چند ساعت پیش پریسا می گفت هنوز بی هوشه؛ ضربهی محکمی به سرش خورده! افراد گروه فقط از اون حرف شنوی دارن الان که اون نیست غیر قابل کنترلن، با فرارت مهر تایید زدی به حرف های همه!
دهانش باز و بسته شد اما حرفی نزد. با خشم لگدی به زمین زد و خودش را با قدم های بلند به ماشین رساند. رفتار های این مرد تا حد زیادی عجیب بود. سوار ماشین شدم و با نیم نگاهی به او ماشین را روشن کردم.
بهزاد
romangram.com | @romangram_com