#ارباب_تاریکی_پارت_34
_پس زود باش.
چند بار بچه ها سعی کردند نزدیک شوند، اما او هر بار حرکتشان را می خواند به همان سمت شلیک می کرد اما نه به اشخاص بلکه به زمین یا اشیای کنار آن ها.
در عجب بودم که پریسا می گفت او حتی از دیدن جنازه دچار شوک شده و حالا در کلانتری گروگان گیری می کرد.
_برو ماشین رو روشن کن بیار بیرون.
بالاخره آماتور بودنش را نشان داد: تو هم باید باهام بیای.
_چرا؟
پوزخندی از این میزان از بی خبریش روی لب هایم نشست: _چون اگه از من دور شی اونا سریع شلیک می کنن.
سوار ماشین شدیم و سوییج را از جیبم در آوردم و استارت زدم و از پارک بیرون آمدم. با نهایت سرعت در بین گلوله هایی که شلیک می شد از کلانتری بیرون زدم، چند ثانیه از حرکتمان نگذشته بود که با شنیدن صدای اژیر پلیس هر دو نگاهی به هم انداختیم:
_دنبالمونن؟
پوزخند صدا داری زدم و حواسم را به رانندگیم دادم:
_اون اسلحه رو بگیر سمت سر من خودتم سفت بشین، که کار تازه شروع شده.
قبل از این که بتواند حرفی بزند یا سوالی بپرسد دنده را عوض کردم و ماشین از جا کنده شد.
هر چقدر که من سرعتم را بیشتر می کردم سرعت آن ها هم بیشتر می شد. اولین بارم نبود که مجبور بودم سریع رانندگی کنم ولی اولین بارم بود که از پلیس فرار می کردم. با وجود سرعت زیاد من فاصلهی آن ها کم و کم تر می شد. از روی درماندگی به آخرین راه متوصل شدم
_بهشون شلیک کن.
نامدار نگاه از اینه ی کنارگرفت و با حیرت گفت:
_ چی؟
کلافه از بی تجربگیش داد زدم: تو که این قدر احمقی غلط می کنی ارتیست بازی در میاری؛ بهشون شلیک کن وگرنه بهمون می رسن و تو این بار گناهکاری.
داخل فرعی پیچیدم و سرعتم را کمی بیشتر کردم. صد تا در ساعت آن هم در یک خیابان فرعی کوچک چیزی دست کم از خودکشی نداشت!
از اینه دیدم که یکی از ماشین ها ابتدای مسیر با دیگری برخورد کرد و نتوانست جلو بیاید، اما ماشین دوم که هنوز سالم بود دنبالمان آمد. هر دو با سرعت و با فاصلهی کم دنبال هم حرکت می کردیم و نامدار هنوز دل به شلیک نداده بود. از پخمگیش کلافه شدم اسلحه را از دستش گرفتم. هر چه بادا باد این آخرین راه حلم بود.
دستم را از پنجره بیرون بردم و با نقص گیری از اینه ی کنار ماشین، به جایی نزدیک به چرخش شلیک کردم. تعادل ماشین بهم خورد و سپرش به جدول گیر کرد و از حرکت ایستاد.
کمی که از آوارگیمان در کوچه ها گذشت مقابل در یک خانه پارک کردم.
نه من حرفی می زدم نه نامدار. از این سکوت سنگین بی دلیل کلافه شده بودم با عصبانیتی که تمام این مدت در پستوی ذهنم پنهان کرده بودم سرش داد زدم
_کی بهت گفت همچین غلطی بکنی؟ کی؟
دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و بر خلاف من با آرامش گفت:
_تو هم اگه مثل من روزی چند بار قصد جونت رو می کردن عقلت درست کار نمی کرد!
روی فرمان ماشین کوبیدم : _هرچقدرم که فکرم کار نکنه این قدر احمق نمی شم، که اسلحه دستم بگیرم و گروگان گیری کنم. وای خدایا تو چی کار کردی؟می دونی جرم این کارت چیه؟ می دونی اعدامت می کنن؟ می دونی اتهام یه قتل روی دوشته؟ تو اصلا مید ...
_می دونم.
لب هایم روی هم قفل شد و حرف در دهانم ماسید. چهره اش سرخ شده بود و از آن فریاد می شد فهمید که باروت در حال انفجار است.
به سمت من برگشت و در حالی که نفس نفس می زد با صدای آرامی گفت:
_من می دونم، همهی اینا رو می دونم. حالا تو بهم بگو می دونی من کیم؟ تا دو هفته قبل داشتم به زدن یه مطب توی بهترین نقطهی شهر فکر می کردم؛ با پولی که از کار کردن توی هزار تا بیمارستان بدست آورده بودم. تو میدونی من امروز به خودم خیانت کردم؟ می فهمی چه معنی داره وقتی یه دکتر از دانش پزشکیش برای صدمه زدن به دیگران استفاده می کنه؟ نه تو این رو نمی دونی!
نفسی گرفت و سرش را به شیشه تکیه داد و چشم هایش را بست:
romangram.com | @romangram_com