#ارباب_تاریکی_پارت_33
پوزخندی زد و آرام گفت:
_ به مدرک جمع کردن نمی رسیم همین الان یه نفر تو بازداشتگاه منتظره که برگردم و کارم رو تموم کنه.
متوجه منظورش نشدم:
_یعنی چی؟ چی داری می گی؟
نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند قبل از اینکه به سوژهی درد دید او نگاه کنم بی ربط پرسید.
_آدم مذهبی هستی؟
_چی؟
نگاهی به صورتم انداخت:
_ هر کاری که می کنم بی منظوره، تو زن داداش منی!
_تو چی داری می گ...
در یک آن با تمام از من عبور کرد و با آرنجش روی سمت چپ سینهی ستوان دومی که پشت سرم بود کوبید و قبل از اینکه او به خود بیاید کلتش را از غلاف بیرون کشید و به سقف شلیک کرد. همهمه ای به وجود آمد و همه به تکاپو افتادند، اما من فقط متوجه این شدم که دستان بسته شده اش دور گردنم پیچید و لوله ی تفنگ را روی شقیقه ام قرار گرفت.
سر و صدا بالا گرفت و همه آماده به شلیک مقابلمان گارد گرفتند. زنجیر دستبند دور گردن پیچیده بود، ولی عذاب آورتر از ان قرار گرفتن در آغوش این مرد آن هم با علم به نسبت من با خودش بود!
_پسر جون جرم خودت رو سنگین تر نکن تو همین الانم یه قتل توی پروندت داری!
نامدار پوزخندی زد و با صدای رسایی گفت:
_ فکر می کنی برای من فرقی داره؟ دیشب سرهنگ آریاتون رو که به قول خودتون بهترین بود کشتم یه نفر دیگم روی اون!
سرهنگ عظیمی که از اتاقش بیرون آمده بود گفت:
_تو هیچ شانسی برای بیرون رفتن از این جا نداری!
نامدار من را که در آغوشش بودم رو به سرهنگ چرخاند و اسلحه را بیشتر به سرم فشار داد.
_این شانس و برگ برندهی منه، تو حاضر می شی من یه پلیس زن رو بکشم؟
نگاه سرهنگ روی من ثابت ماند: _این حماقت محضه، یک ثانیه از کشتن اون نمی گذره که جون خودت رو می ذاری روش!
صدای نامدار تا حدودی بدجنس شد:
_فکر کردی مردن برای من مهمه؟یا این رو می کشم یا خودم رو به هر حال دست تو به آیزی که می خوای نمی رسه، حالا راه رو باز کن بذار از اینجا برم.
هیچ کس هیچ حرکتی نکرد و هر کس در موقعیتش مانده بود:
_ راه رو باز کن!
عربدهی بلندش تمام وجودم را لرزاند پلک هایم را روی هم فشردم. این نوع فریاد هارا از شاهین هم شنیده بودم.
_راه رو باز کنین.
مسئول پروندهی نامدار و چند نفر دیگر اعتراض کردند اما حرف سرهنگ همان بود. به اجبار همه کنار کشیدند و نامدار مرا همراه خودش به جلو هول داد:
_ یه حرکت اشتباه از هر کدومتون جون این دخترو می گیره، حالا خود دانی!
کسی کاری نکرد اما هنوز در گارد شلیک بودند از ساختمان خارج شدیم و از پله ها پایین آمدیم. سرش را به گوشم نزدیک کرد : _ماشینی چیزی داری یا باید پیاده بریم؟
با حرص از این لحن شوخش از بین دندان های قفل شده ام گفتم : باید بریم پارکینگ اون جاست.
romangram.com | @romangram_com