#ارباب_تاریکی_پارت_32

نفس در سین ام حبس شد. این جا؟ در بازداشتگاه پلیس؟ خدا رحمتت کند شاهین که چنین میراث گران قدری برایم گذاشتی!

صدای سنگینش را کمی بلند تر کرد: به قد و قوارت نمی خوره بتونی مشکلی درست کنی چیکاره ای؟

نمی داسنتم باید بگویم شاهین خدا بیامرز شده و من برادرش هستم یا خفه شوم و احازه بدهم او به مقصدش که احتمالا لال کردن من بود برسد؟

_زبونتم که موش خورده ژینگول! تورو چه به دردسر درست کردن برای کله گنده ها؟

قفل زبانم بدون این که من بخواهم باز شد:

_ فعلا که کله گنده ها دست از سر کچل من بر نمی دارن!

اخم کرد که صورت نا متقارنش در هم رفت:

_زر زرم که می کنی! می دونی اونی که اونجا خوابیده کیه؟ اون یه معتاد مفنگیه که دماغش رو بگیری جونش در میاد. نفهمیدی چرا از این همه سلول تورو اوردن اینجا که فقط یه نفر دیگه توشه؟

آدم بدبخت که شاخ و دم نداشت، داشت؟ متهم به قتل شدم و زندانی حالا این جا گیر افتاده ام! به احتمال زیاد اکر مرا همین جا می کشت هیچ کس حتی ککش هم نمی گزید.

بعدا می گفتند مهره‌ی سوخته بوده و از این حرف ها!

_داری دو دوتات و چهار تا می کنی ببینی تکلیفت چیه؟

با لحن زاری گفتم: ببین داداش، من حتی بلد نیستم اسلحه دستم بگیرم. اینا همش پاپوشه خب! تو بیا مردونگی کن از خیر ما بگذر قول می دم از این جا رفتم بیرون تو خاک این کشورم نمیرم خوبه؟

پوزخندی زد و گفت:

_ موعضت تموم شد؟ من خیلی وقت ندارم!

برق تیغی که از جیب شلوارش در آورد چشمم را زد. از بدن من حایی نمانده بود که بازرسی نکرده باشند با این حال این مرد تیغ همراهش داشت؟

همزمان با حرکت او من هم از جا پریدم. باید خودم را به در می رساندم اما هنوز یک قدم برنداشته بودم، که مچ پایم اسیر دستان او شد و با سر روی زمین افتادم. دست در آتل پیچیده ام بدجوری درد گرفت. مثلا تازه از جا در رفته بود و هنوز کامل خوب نشده بود!

بی توجه به درد یک طرف صورتم تقلا کردم اما زور او به من می چربید. با پایم مرا به سمت خودش کشاند و موهایم را بالا کشید، صورتم را زیر گلویم گذاشت که در باز داشتگاه صدایی داد.

یک لحظه نگاه هر دو نفرمان با هم گره خورد. من ترسیده و او عصبی! با حرکت لولای در، مرد سریع عقب رفت و کنار دیوار نشست.

_نامدار ببا بیرون تو داری چیکار می کنی؟

من هنوز به شکم روی زمین خوابیده بودم سرم کمی بالا تر از بدنم قرار داشت. به خودم آمدم و سریع ایستادم. تا خواستم زبان باز کنم چشم غره‌ی آن مرد را دیدم که کاملا عصبی بود. حماقت محض بود اگر حرفی می زدم چون نه من مرد میدان بودم نه این سرباز بیچاره‌ی از همه جا بی خبر! برای او کشتن دو نفرمان کاری نداشت.

_هی..هیچی دراز کشیده بودم.

سرباز هنوز مشکوک به من نگاه می کرد با این حال شانه بالا انداخت و منتظر ماند تا از سلول خارج شوم. باید راهی برای نجات پیدا می کردم این بار توانستم نجات پیدا کنم، اما مطمئن بودم دفعه‌ی بعد که دوباره وارد این سلول شوم بیرون رفتنم افقی است و این مرگی نبود که من بخواهم!

پریناز

از حجم اطلاعاتی که بدست آورده بودم سردرد گرفتم. تمام مدتی که من فکر می کردم پریسا و آرش به یک سفر تفریحی رفته اند، آن ها مشغول تیمار کردن این پسر بودند!

این پسر، تمام حرف هایی که زده بود با عقل جور می آمد ولی تمام مدارکی که توی پرونده بود کاملا علیهش بود و ان قدر بی نقص جمع آوری شده بود که مطمئن بودم ساختگی هستند، اما چون در این پرونده مسئولیتی نداشتم. نتوانستم به ردیاب دست پیدا کنم برای درخواست ملاقات مشاوره‌ای با نامدار از اتاقم خارج شدم.

از پله ها که پایین می آمدم نامدار را دیدم که همراه دو سرباز دست بسته به اتاق سرهنگ عظیمی می رفت. آن قدر از خطرناک بودن این مرد گفته بودند که کسی تا فاصله‌ی دو متری او نمی رفت. سرش را پایین انداخته بود و کاملا مطیعانه راه می رفت؛ خودم را به آن ها رساندم

_باید با متهم صحبت کنم.

یکی از سرباز ها با من و من گفت: قربان خطر ناکه ما نمی تو ...

قاطعانه گفتم: من افسر دایره‌ی مشاورم و این مرد هنوز اعترافی نکرده، بنابراین باید با روش های مشاوره ای باهاش برخورد بشه.

حقه ام جواب داد آن ها کمی فاصله گرفتند.

_نتونستم ردیاب رو پیدا کنم باید مدرک دیگه ای داشته باشیم.

romangram.com | @romangram_com