#ارباب_تاریکی_پارت_31
_رفتیم خونهی این جناب سرهنگ، تنها نبودم یه نفر دیگم همراهم بود اسمش مهرداده می خواست به گروهشون معرفیم کنه. تازه رسیده بودیم که بهمون حمله کردن! سرهنگ رو با هزار زحمت کشتن مهرداد بخاطر نجات من زخمی شد خودمم که این قدر زدن از هوش رفتم، بهوش که اومدم دیدم من موندم و یه جنازه و اثری ازش نیست هنوزم نمی دونم کجاست.
با شک نگاهش کردم از روی آثار زخم هایش و محلشان معلوم بود که اصلا دفاعی نکرده.
_بیمارستانه ولی از کجا معلوم که همهی اینا کار خودت نباشه؟ شاهدی که نداری.
دوباره موهایش را بهم ریخت: من حتی نمی تونم از خودم دفاع کنم در ضمن یه ردیاب توی کفشمه اون شاهد منهددو روز پیشم می خواستن مارو بکشن، نمیدونم چرا این قدر براشون مهم شدم.
جملهی آخرش را زمزمه وار گفت اما من شنیدم:
_زیاد وقت نداریم اسمت رو بگو.
دوباره نگاهمان گره خورد:
_ بهزاد نامدار؛ من هرچی می دونستم گفتم تو می تونی علیه من ازش استفاده کنی دست کم بگو بهم چرا پریسا بین این همه آدم به تو گفته؟
از پشت میز بلند شدم. وقت زیادی نمانده بود و باید زود می رفتم تا از صحت حرف هایش مطمئن شوم. به سمت در رفتم و نگاه او بدرقه ام کرد. بر خلاف بقیهی شباهت هایش صدایش اصلا شبیه شاهین نبود.
_ هیچ کدوم از این حرف هایی که به من گفتی رو به بقیه نگو، اصلا حرف نزن تا من ببینم باید برات چیکار کنم.
نگاهی به چهرهی منتظرش انداختم و تمام اجزای صورتش را از نظر گذراندم:
_راست می گن که شبیه شاهینی!
قبل از این که بتواند سوالی بپرسد گفتم:
_من خواهر پریسام، همسر برادرت.
تعلل نکردم از اتاق بازجویی خارج شدم. باید می فهمیدم این پسر چه چیز خاصی دارد که همه دنبالش افتادند. از مهرداد محافظه کار گرفته تا قاتلان با مهارتی که توانسته اند از پس مهارت این دو نفر بر بیایند.
بهزاد
خرمایی؟ قهوه ای تیره؟ فندقی؟
موهایم را از ریشه کشیدم. عقلم کجا رفته بود که توی بازداشتگاه داشتم به رنگ چشم های یک افسر پلیس فکر می کردم؟ آن هم نه هر افسری، همسر برادرم!
اعتراف می کنم وقتی وارد اتاق شد از جدیت و قدم های محکمش برای لحظه ای از خودم پرسیدم که این زن کیست، اما بعد از این که خودش را معرفی کرد و مرا در نهایت حیرت تنها گذاشت فهمیدم که برادرم انسان بسیار نکته سنج و خوش سلیقه ای بوده است. اگر آن طور که مهرداد گفته بود او از هر نر بهترین بوده؛ داشتن چنین همسری خیلی هم بعید به نظر نمی رسید!
طبق سفارش زن داداش محترم، به هیچ کدام از بازجو ها جوابی ندادم. حتی اسم خودم را هم نگفتم؛ آن ها هم به روش های مختلف متوصل می شدند اما هیچ کدام روی من جواب نمی داد. در چند روز گذشته من کشته شدن سه نفر و زخمی شدن ناجیم را دیده بودم.
واقعا مرا از چه چیزی می ترساندند؟
بر خلاف چیزی که انتظار داشتم بازداشتگاه ساکت بود. نه می دانستم چه ساعتی است و نه خبری از بیرون داشتم. سرم را به دیوار سرد پشت سرم تکیه دادم و پایم را روی موکت دراز کردم. فضای این جا به حد شگفت آوری باعث تهوعم می شد. چرایش را نمی دانم اما دائما حس می کردم من هم مثل این آدم ها گناهکارم، حس آدمی را داشتم که در برزخ گیر کرده بود.
در آهنی با صدای گوش خراشی باز شد و باریکه ای نور داخل آمد. آن قدر در تاریکی این اتاق دوازده متری نشسته بودم که مثل خفاش ها شده بودم.
_برو تو.
صدای کشیده شدن دمپایی روی زمین آمد و بعد در بسته شد. نگاهی به مرد جا افتادهی مقابلم انداختم. او هم با چشم هایش اطراف را می کاوید . با حضور او حالا سه نفر شده بودیم.
مرد، اول به صورت قرار در خواس جوان کچلی که خوابیده بود نگاه کرد. بی اعتنا از او رو گرفت و نگاهش را به من دوخت؛ برقی که در چشم هایش جهید از این فاصله و در تاریکی هم مشخص بود. لبخند کریهی زد که صورتش به سمتی کج شد، حالتی مثل افرادی که سکته می کنند با این تفاوت که او زخم بزرگی روی صورتش داشت که از زیر بینی تا پایین چانه اش می رسید.
جلو آمد و کنار من نشست، نگاه خریدارانه ای به کل هیکلم انداخت و پوزخندی زد:
_ شاهین، شاهین که می گن تویی؟
romangram.com | @romangram_com