#ارباب_تاریکی_پارت_3
_مثل تو عابد و زاهدم نیستم.
شکلکی برایش در آوردم و منتظر ماندم. معین زنگ را زد، چند ثانیه بعد در بین شلوغی پس زمینه صدایی مشخص شد.
-کیه؟
-معینم داداش درو بزن بیایم تو.
در با صدای ارامی باز شد :
_ بیاین تو.
معین سریع سوار ماشین شد. استارت زدم و وارد حیاط شدم حیاط پر از درخت بود که در ان تاریکی شبانه منظره ی وهم انگیزی ایجاد کرده بودند دور تا دور حیاط درخت و باغچه بود؛ تنها قسمتی که سنگفرش کرده بودند همان مسیر ماشین رو بود که خیلی زود تمام شد. پشت یک مازراتی مشکی رنگ پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم. نگاهم روی ردیف ماشین هایی که پشت سر هم پارک بودند چرخید به نظر می رسید کلکسیونی از ماشینهای لوکس را در حیاطشان جمع آوری کرده اند، مازراتی، لیفان، پورشه و ... این وسط فقط پرشیای معین توی ذوق می زد. انگار که خودش هم به همین موضوع فکر می کرد گه گفت
-ماشین من خیلی خزه نه؟
شانه بالا انداختم
_ از من که اصلا ماشین ندارم سه هیچ جلویی!
خنده ای کرد و با هم به سمت ورودی راه افتادیم. بر خلاف انتظارمان صدای آهنگی به گوش می رسید خیلی بلند نبود که همین باعث تعجب بود! از کنار ماشینها با دقت تمام عبور کردیم که مبادا خشی روی یکی از انها بیندازیم، در این صورت مجبور بودیم پای پیاده از مهمانی برگردیم. از پله های ورودی بالا رفتیم و وارد ساختمان شدیم سالن مجلل مقابلمان خالی بود اما حالا صدای آهنگ بیشتر شده بود.
بچه ها رسیدین؟
کیا از پله های مارپیچ پایین آمد. تیپ رسمی که او داشت مرا کمی در مورد شلوار جین و تی شرت سفید و کت قهوه ای اسپرتم که پوشیده بودم دچار اشتباه کرد، اما ب روی خودم نیاوردم با هر دو نفرمان دست داد و روبه من گفت: _چه عجب ما شمارو دیدیم کم پیدایی آقا بهزاد!
لبخندی زدم:
_سرم شلوغ بود از این به بعد بیشتر فعالیت می کنم!
هر سه خندیدیم که معین پرسید : _اینجا چرا اینقدر ساکته؟ مهمونیت کجاست؟
کیا چشمکی زد و به سمتی اشاره کرد. یک در که چهار پله پایین تر از سطح اتاق بود ابروهایم از تعجب بالا رفتند که او ادامه داد:
_ مهمونی پشت درای بستس، راه بیفتین آقایون.
هر سه باهم به سمت در سالن رفتیم. از پله ها پایین رفتیم صدا بلند تر شده بود در واقع حالا میشد لرزشی که موسیقی بلند ایجاد می کرد را کاملا با پرده ی گوش حس کرد، کیا در را باز کرد که نور های رنگی به سمت ما هجوم اوردند. دنبال او وارد شدیم که در از پشت سرمان بسته شد.
رقص نور،تاریکی، بوی الکل و دود مشخصه های مهمانی های شبانه بود که همه و همه یک جا در این مکان جمع شده بود روی پا گردی ایستاده بودیم که با هفت یا هشت پله به سطح زیر زمین می رسید. از پله ها پایین رفتیم و خودمان را به صدای کر کننده و بلند موسیقی سپردیم، نگاهی به اطراف انداختم گوشه ای از سالن جایی شبیه پیست رقص درست کرده بودند و عده ای مشغول بودند تعدادی دور میز بار ایستاده بودند بعضی ها هم روی مبل های اطراف سالن نشسته بود.
نور پردازی و لامپ هایی که در دیواره ی سالن دیده می شد به من فهماند که اینجا سالن مهمانی هاست و فقط برای یک مهمانی آماده نشده است.
با قرار گرفتن دستی روی شانه ام به خودم آمدم.
معین در حال که اطراف را دید می زد گفت:
_ چیه تو بهتی بهزاد؟
شانه بالا انداختم: فضای اینجا شبیه کلوبه، مطمئنی فقط یه مهمونیه؟
با بیخیالی نگاهم کرد و خندید : _فرقی داره مگه؟ خوش باش بابا!
هر دو با هم کنار بار ایستادیم. دختری دو پیک جلویمان گذاشت و لبخند چندش آوری زد اما معین با بیخیالی پیکش را بالا برد و سر کشید؛ من با وجود اینکه برایم حد و مرزی وجود نداشت نخوردم. نگاه دیگری به اطراف انداختم که دختری برایم چشمک زد بی توجه به او کل سالن را از نظر گذراندم. این مردم بیخیال و سرخوش اصلا شبیه افرادی نبودند که برای تولد و کادو دادن آمده باشند.
-می گم مطمئنی الان این جشن تولده؟
معین با صدای سرخوشی داد زد : _چی می گی تو؟
در آن شلوغی عربده ی او شبیه یک زمزمه بود، نگاهم به چشمهای قهوه ایش افتاد که سفیدیشان سرخ شده بود. روی پیشخوان بار بطری اسکاچی مقابل معین بود که حالا دو سومش خالی شده بود. سری تکان دادم فقط مستی این را کم داشتم!
romangram.com | @romangram_com