#ارباب_تاریکی_پارت_2

می دانستم کج خلقیش بخاطر از خواب پریدنش است اما با این حال ادم کم آوردن نبودم با لحن مسخره ای گفتم: دوست دخترات بهت پا ندادن باز سگ شدی؟

عصبانی گفت: آره سگ شدم حواست باشه پاچه تورو نگیرم!

چیزی نگفتم چون می دانستم کل کلمان تا چند ساعت به صورت مداوم ادامه پیدا می کند. صورتم را در بالش مخفی کردم و سعی کردم خودم را آرام کنم. انقدر خسته بودم، که چشم هایم سریع بسته شدند اما هنوز خوابم سنگین نشده بود که با صدای معین از خواب پریدم. نفسم تنگ شده بود برای همین به پشت دراز کشیدم

-چه مرگته باز؟

کش و قوسی به هیکل ورزشکاریش داد و گفت :

_ یه بیشعوری از خواب بیدارم کرده.

به سمت دیوار چرخیدم تا قیافه اش را نبینم؛ دستم را زیر سرم گذاشتم تا شاید خوابم ببرد که دوباره صدایش بلند شد.

-فکر کردی من می زارم بخوابی؟ توهم باید مثل من ب یخواب بشی تا یاد بگیری!

در همان حالت گفتم :

_ جان مادرت ولمون کن بزار بخوابم دیشب تا صبح روانی شدم!

-روانی که بودی ولی خب، کارت دارم بهتره نخوابی.

توجهی به حرفش نکردم و پلک هایم را روی هم فشردم. چند ثانیه نگذشته بود که چیزی خیلی محکم به کمرم خورد آخم بلند شد و سریع به سمت او برگشتم که دیدم در آینه ی کوچک اتاق موهایش را مرتب می کند. روی تخت نیم خیز شدم که برس قهوه ای رنگش را دیدم. در یک تصمیم آنی دسته ی برس را گرفتم بالا آوردم که معین از آینه دید و به سمتم برگشت. دست هایش را بالا برد و با خنده گفت:

-تسلیم بابا خواستم هشیارت کنم گوش کنی ببینی چی می گم.

چشمهایم را تنگ کردم حقش بود که می زدمش، اما در نهایت بیخیال شدم. برس را وسط اتاق پرت کردم و خودم را روی تخت انداختم ساعدم را روی چشمم گذاشتم :

_بنال ببینم چی می گی.

-آخر هفته است بچه ها برنامه چیدن بریم؟

بی حوصله گفتم:

_ کجا؟ سر قبر من؟

-نه بابا خونه ی کیا، تولد نمیدونم کیه پارتی گرفتن مام که دعوتیم به عنوان پای ثابت!

-امنه؟ حال و حوصله بدبختی و دستگیری ندارما!

کنایه امیز گفت:

_ انگار فقط تو رزیدنتی که نگران سابقه ی درخشانت باشی، بابا خب مشکلی باشه که نمیام خودمو بندازم تو دردسر!

سکوت کوتاهی برقرار شد که بعد معین بحرف امد: خب؟ میای یا نه؟

برای تعویض روحیه که بد نبود به علاوه خودم برای آخر هفته برنامه ای نداشتم و اگر نمی رفتم مجبور بودم در خانه ی مشترکم با معین تنها بمانم تنهایی هم که کلا در مرام ما نمی گنجید. روی تخت نشستم و دستی به چشمهای خسته ام کشیدم. نگاهی به معین سر تا پا اماده انداختم و گفتم :

_ حالا مهمونی کجا هست؟

ماشین را مقابل در مشکی بزرگ نگه داشتم، نگاهی به ساختمان ویلایی انداختم و سوتی کشیدم.

-کیا از این چیزام داشت رو نمی کرد؟

معین در حالی که نگاهش کل در و قسمت مشخص از ویلای دو طبقه را می کاوید گفت:

_حالا کجاش رو دیدی حتما توشم پر دختره دیگه.

-نه که تو خیلی دختر بازی!

از ماشین پیاده شد و گفت:

romangram.com | @romangram_com