#ارباب_تاریکی_پارت_1
همزمان با استاد نگاهم را از بدن بیمار گرفتم و حرکتی به گردنم دادم.
-مجیدی و قارضی بمونند ادامه رو انجام بدن، نامدار تو میتونی بری.
مطیعانه سر تکان دادم و همراه استاد از اتاق عمل خارج شدیم در سکوت ماسک و دستکش را در آوردم و دستهایم را شستم نگاه های گاه و بیگاه دکتر را روی خودم احساس می کردم اما چیزی نگفتم.
-چته نامدار؟ امروز ساکت بودی؟
از فکر و خیال خودم بیرون آمدم و نگاهم را به او که کنارم مشغول شستن دستهایش بود دادم
-چیزی نیست خوبم، فقط دیشب نشد که بخوابم.
-در این صورت نباید تو جراحی شرکت می کردی!
شیر آب را بست و دست به سینه به من نگاه کرد. دنبال جوابی در ذهنم گشتم و در نهایت گفتم
-در اون حد نه، فقط یه کم یعنی خب...خوبم!
مشکوک و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد.
می دانستم اگر فقط کمی دیگر تعلل کنم حتما تا یکی دو ماه آینده از جراحی محروم می شوم برای همین سریع با اجازه ای گفتم و بیرون آمدم.
موقع خروج از در پرستاری در را برایم باز کرد و هر دو بیرون امدیم چند نفر روی صندلی مقابل اتاق عمل نشسته بودند، که به محض بیرون امدن من از جا پریدند و همه نفری به سمتم هجوم آوردند. اگر نمی دانستم همراه بیمار هستند فقط احتمال ترور را به ان حرکتشان می دادم.
-دکتر چی شد؟ حالش خوبه؟
-آقای دکتر تورو خدا بگین الان چطوره؟
نگاهم به زنی که اشکهایش روان شده بود، افتاد میانسال و با صورت جا افتاده احتمالا او مادر ان پسر بود که جراحیش کردیم.
-عمل خوب پیش رفت؛ اما بهتره که با خود دکتر صحبت کنید من پزشکشون نبودم.
هر چهار نفرشان گیج نگاهم کردند که با باز شدن در و بیرون آمدن دکتر توضیحم را کامل کردم:
_ دکتر ایشون هستن.
هر چهار نفر به سمت دکتر دویدند. سری تکان دادم و راه افتادم. انقدر از این صحنه ها دیده بودم که دیگر برایم عادی شده بود کلاهم را از روی سرم برداشتم و دستی بین موهای مشکی نسبتا حالتدارم کشیدم و مثل همیشه روبه سمت راست فرستادم. از بخش جراحی عمومی خارج شدم و راه اتاق رزیدنتهارا پیش گرفتم. با پزشکان و پرستارانی که مرا می شناختند سلام و احوال پرسی می کردم، اما تمام مدت ذهنم درگیر رسیدن به تخت خودم و خوابیدن بود.
در اتاق را باز کردم و سعی کردم آرام حرکت کنم. از سه ردیف تخت دو طبقه که در اتاق قرار داشت همه خالی بودند به جز تختی که مقابل در بود. معین، یکی از بچه های کشیک شب روی تخت خودش خوابیده بود. آرام به همان سمت رفتم و سعی کردم با کمترین صدا از پله ها بالا بروم تخت من درست طبقه ی بالای تخت او بود. روی پله سوم که رسیدم تخت جیره ای کرد که در جایم خشک شدم همانطور در همان حالت ثابت ایستاده بودم به آرامی سرم را پایین آوردم که دیدم با چشمهای نیمه باز و لبهای بهم فشرده به من نگاه می کند.
قیافه ی گیجی به خودم گرفتم و مصلحتی لبخند زدم
-جون داداش ایراد از تخته بود من آروم اومدم.
پوزخند صدا داری زد و با صدای دورگه ای که بخاطر خواب بود گفت:
_این رو برای یکی بگو که ندونه تو چطور شیلنگ تخته می اندازی برای دو قدم راه رفتن!
سه پله را پایین آمدم و دست به سینه ایستادم :
_من کی شیلنگ تخته می اندازم؟ چرا تهمت می زنی؟
لبهای پرش را کج کرد و روی تخت نشست : خفه بابا کی حوصله تورو داره؟
سرش را به دیوار پشت تخت تکیه داد و نشسته چرت زد. کم سن و سال ترین رزیدنتهای این بخش ما بودیم، با این تفاوت که معین یک سال از من بزرگتر بود. البته تفاوت یک سال نسبت به بقیه که سنشان نسبت به من خیلی بیشتر بود احساس نمی شد.
سری تکان دادم و از پله ها بالا رفتم و خودم را به شکم روی تخت انداختم که تکانی خورد و دوباره صدا داد. معین با نوعی انزجار گفت
-ای خدا از روی زمین محوت کنه بابا بگیر بکپ دیگه، اه
romangram.com | @romangram_com