#ارباب_تاریکی_پارت_29


با خشم تشرش زدم:

_ اشتباه فکر کردی، حالام برو به کارت برس این قدرم این چرندیاتو پخش نکن. برو مبینا.

چند ثانیه خیره نگاهم کرد اما با بی توجهی من بالاخره از صورتم دل کند و از اتاق بیرون رفت.

به پشتی صندلی تکیه دادم و به برد سبز رنگ مقابلم خیره شدم. آریا مرده بود! باورش برایم زیادی دشوار بود حتی احتمال می دادم کسی به جای او مرده باشد و همه این طور برداشت کرده اند که جنازه‌ی آریاست اما مرگ خودش، آن هم به دست قاتلی که شلاهت زیادی به شاهین داشت؛ برایم بیش تر غیر قابل باور می شد.

موبایلم را از داخل کیف بیرون آوردم دنبال شماره‌ی پریسا گشتم. آریا بعد از بازنشستگی زود هنگامش همراه با مهرداد دوباره گروه را احیا کردند و اولین نفراتی که به آن ها پیوستند آرش و پریسا بودند.

_پریسا؟

اطرافش شلوغ بود و صدا درست نمی آمد:

_سلام کاری داری؟

جفت ابروهایم از این برخورد غیر صمیمی بالا پرید: اطرافت شلوغه صدات رو خوب نمی شنوم.

چیزی گفت و بعد صدا ها قطع شد: _خب بگو چی شده؟

_سرهنگ آریا دیشب به قتل رسیده پروندشو ارجا دادن به این جا، باید برگردین تهران.

نفسش را کلافه بیرون داد:

_پری ما الان تهرانیم، این حا یه اوضاعیه همه چیز از دیشب به هم ریخته کسیم نیست که درستش کنه.

_مهرداد کجاست؟ رییس اونه

با شنیدن صدای متعجبش توانستم چشم های گرد شده اش را تصور کنم:

_ تو از هیچی خبر نداری انگار! مهرداد دیشب خونه‌ی سرهنگ بوده اونم زخمی کردن الان بیمارستانه. من هنوز نفهمیدم چطور یکی پیدا شده، که از پس جفتشون براومده؟

این دفعه نوبت من بود که تعجب کنم:

_قاتل رو که پیدا کردن چه طور به شما نگفتن؟

_جدا؟ خب کیه؟ آشناست؟

_نمی دونم می شناسی یا نه اما همکارا می گن خیلی... خیلی شبیه به شاهینه.

برخلاف انتظارم هیچ هیاهویی نکرد یا نشانی از شگفتی نشان نداد.

صدایش خیلی آرام شد: حالش...حالش چه طوره؟

زمین وارونه شده بود؟ خواهرم داشت حال قاتل استادش را می پرسید؟

_چی می گی تو؟ چرا حالش رو می پرسی؟ پاشین بیاین این ...

_گوش کن پریناز اون پسر قاتل نیست؛ اینا نقشه است برو ببین حالش چطوره مراقبش باش تا وقتی ما خودمون رو برسونیم، امیدوارم هنوز دیر نشده باشه!

جمله آخرش را آرام گفت و بعد قطع کرد. چند بار اسمش را صدا زدم اما جوابی نداد. ناچارا چادرم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. خدا روشکر الان که به مبینا نیاز داشتم اصلا این اطراف پیدایش نبود. از پله ها پایین آمدم و راهرو را جستجو کردم ولی اثری از او نبود. حالا فقط یک حدس داشتم که احتمالا هنوز بازجوییش را شروع نکرده باشند، چون تازه ساعت شروع کاری بود.

تقه ای به در زدم و وارد شدم. هر سه مرد جوانی که آن جا بودند به احترام بلند شدند و من هم جوابشان را دادم. نگاهی به اطراف انداختم مرد جوانی پشت به شیشه نشسته بود

_ستوان اکبری، متهم پرونده‌ی سرهنگ آریا هنوز بازجویی نشده؟

نگاهش را از مانیتور گرفت:

_ نه قربان الان توی اتاقه.


romangram.com | @romangram_com