#ارباب_تاریکی_پارت_28

نسیم اول صبح شهریور ماه از درز شیشه به صورتم می خورد و نوید یک روز کاری دیگر را می داد.

یک روز کاری دیگر با ماجرایی جدید! شغل من همین بود؛ پر از هیجان و خطر.

سرباز تازه کار جلوی در احترام سریعی گذاشت و در را باز کرد سری برای او تکان دادم و ماشین را وارد پارکینگ کردم و پیاده شدم. عادت داشتم که همیشه زود تر سر کار بیایم و البته از همه دیر می رفتم. اصل مهمی در حرفه‌ی یک کاراگاه وجود که بهترین و بدترین اتفاقات همیشه برای افرادی رخ می دهند، که اول یا آخر برسند و تا این جای کار رخ دادهای کاری من همیشه بهترین بود.

از لحظه ای که وارد اداره شدم سلام و احوال پرسی ها شروع شد و من هم با خوش رویی جواب همه را می دادم، از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق کوچکم که انتهای راهرو بود شدم. چادرم را از سر درآوردم و روی میز کارم گذاشتم هنوز کیفم را در نیاورده بودم که در اتاق بی اجازه باز شد.

_وای پریناز خبر رو شنیدی؟

حتی لازم نبود نگاه کنم ببینم این متجاوز گستاخ کیست؛ در کل این اداره فقط یک نفر بود که همیشه این طور رفتار می کرد. صدای متعجبش حتی ذره ای مرا علاقه مند به موضوع نکرد

_نه خوشبختانه هنوز نشنیدم

پشت میز نشستم و نگاهی به دستور کارم انداختم. مبینا با عجله جلو آمد و گفت:

_نشنیدی؟ حتما نشنیدی که این قدر بی خیالی اما عجیبه که چطور نشنیدیا! ببین همه می دونن حتی...

پر حرفی این دختر مرا به طرز عجیبی به یاد پریسا می انداخت. پریسا! آخرین باری که دیده بودمش تقریبا یک هفته پیش بود. همراه مهرداد و آرش می رفت و من می دانستم که این مرد همیشه سر به زیر و ساکت باز هم نقشه ای در سر دارد، که این دو نفر را همراه خودش کرده است!

با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم:

_ حواست به منه؟ شنیدی چی گفتم؟

افکار آشفته ام را کنار زدم و مشغول کارم شدم:

_ نه نشنیدم دوباره بگو.

با حرص دست به کمر شد: صد بار تعریف کردم که، سرهنگ آریا دیشب توی خونش به قتل رسیده.

دستم روی برگه ها ثابت ماند. سرم را بالا آوردم و گفتم:

_کدوم سرهنگ آریا؟

خودش را روی مبل سبز کنار میز انداخت:

_چند تا سرهنگ آریا داشتیم که خبر مرگش مثل توپ صدا کنه؟ فرمانده عملیات آتش، همون فرمانده‌ی شاهین.

جمله‌ی آخرش را با تاسف بیان کرد و از گوشه چشم به من نگاهی انداخت. مدت زیادی بود که از حرف زدن درباره‌ی آن قضیه دچار حس خاصی نمی شدم اما مرگ آریا...واقعا توجیه نداشت! کسی نبود که آریا را بشناسد و از توانایی بالای رزمیش بی خبر باشد.

خیره به خودکار بیک روی میز پرسیدم:

_قاتل کی بوده؟ هنوز معلوم نیست؟

مبینا مثل فنر از جا پرید و صاف نشست:

_ اصلا یادم رفت این رو بگم بهت، چیزی که باعث شده خبر این قدر زود بپیچه هویت قاتلشه؛ همه می گن و البته تا حدود زیادیم حق دارن که...

_که چی دختر؟ حرف بزن چرا زبونت گیر کرده!

مستقیم به چشم های درشتش خیره شدم که زبان باز کرد:

_ قیافه‌ی قاتلش کپی شاهین خدابیامرزه!

ابروهایم کم کم در هم رفت. شبیه شاهین من؟ آدم قحط بود، که یک قاتل را به شاهینم تشبیه می کردند؟

_پاشو بیا بریم ببینش.

پرونده‌ی روی میزم را باز کردم و با صدای کنترل شده ای گفتم: نمی خوام ببینمش.

مبینا متعجب شد: اما من فکر کردم تو حتما ...

romangram.com | @romangram_com