#ارباب_تاریکی_پارت_27


_چیزی که توی ذهنته درسته من از بعد از ظهر موقعیتت رو بررسی می کردم، برای امنیت خودت بود.

دوباره به راه افتادم او هم همراهم آمد:

_ چرا گذاشتی برم؟

دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد:

_ نیاز داشتی تنها باشی می خواستم بهت بگم پریسا باهات چه نسبتی داره اما نه الان؛ اما این دختره بر خلاف سنش خیلی بچگانه رفتار می کنه!

از این نرمش نشان دادن مهرداد تعجب کردم و پر کنایه گفتم:

_یادت رفته خودت تهدید به مرگم کردی؟

به حرکت ماشین ها نگاه می کرد: نه یادمه ولی من مجبور بودم این کارو بکنم تا تو متوجه بشی که چیزی شوخی بردار نیست، باور بکنی یا نه برای من فعلا مهم ترین چیز درباره‌ی تو، امنیت توئه.

پوزخندی زدم بی حرف به مسیر ناکجا آباد ادامه دادم. نسیم شبانگاهی صورتم را نوازش می کرد و موهای تافت نخورده ام را بهم می ریخت.

_داره دیر می شه باید بریم.

از حرکت ایستادم:

_ کجا بریم؟

_باید به اعضای گروه معرفیت کنم.

تا همین جام زیادی وقت هدر دادیم باید قبل از این که بقیه از حضورت با خبر شن، دست کم بتونی از خودت دفاع کنی.

_از کجا می دونی من قبول می کنم بیام؟

لبخند یک طرفه ای زد که باعث شد لنگه ای از ابرو هایم را بالا بیندازم: _تو همین الانم توی گروهی امکان بیرون اومدنت نیست مگه به یه شرط که خودت می دونی.

بیخیال گفتم:

_ پس معطل نکن و من رو بکش!

سرش را به طرفین تکان داد: مرگ تو به دست منه ولی الان نه! بیا، قبل از مردن باید از پریسا عذرخواهی کنی، که از عصر تا حالا نیم ساعت به نیم ساعت دوباره آب غوره می گیره.

_به خاطر یه سیلی؟ فکر نمی کردم همچین آدمی باشه!

همان طور که به سمت دویست و شش حرکت می کرد گفت:

_درس سوم: هیچ‌وقت فکر نکن کسی رو می شناسی! حتی نزدیک ترین افراد زندگیتم بالاخره زمانی کاری‌ می کنن که حتی توی تخیلتم نمی گنجیده، پریسا که دیگه هیچی!

به رفتنش نگاه کردم و چند ثانیه بعد هر دو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. مهرداد بر خلاف تمام ویژگی های بدش که آن زمان هنوز نشناخته بودم استاد خوبی بود در عوض این من بودم که هیچ وقت نخواستم منظور اصلی او از درس هایی که به من یاد می داد را درک کنم.

آن شب این مرد عجیب و مرموز در دو جمله به من تصویر آینده ام را نشان داد، اما من متوجه منظورش نشدم تا زمانی که تصویر واقعیش را دیدم و فهمیدم مرگ من به دست اوست.

پریناز

روی خطوط تراشیده شده در سنگ سفید دست کشیدم و لبخند تلخی زدم. چه می شد اگر حالا به جای لمس نام زیبایش روی سنگ سرد قبرستان، خطوط و نقش صورتش را لمس می کردم؟

جسم شاهین عزیز من زیر این خاک ها تا الان تباه شده بود؛ جسمی که زمانی تنها مأمن روزهای سخت و خستگی هایم بود. نفس عمیقی کشیدم و از کنار قبرش بلند شدم.

_هفته‌ی دیگه دوباره میام.

لبخندی زدم و در حالی که خاک لباس هایم را می گرفتم از قطعه‌ی شهدا خارج شدم. عادت داشتم پنج شنبه ها صبح خیلی زود این جا باشم و برای او از کل این هفته بگویم. سوار پراید سفیدم شدم و راه خروج بهشت زهرا را پیش گرفتم.

به نگهبانی که رسیدم، برای نگهبان سال خورده تک بوقی زدم و خارج شدم. این مرد بهتر و بیش تر از هرکسی چهره‌ی واقعی مرا دیده بود. این روزها فقط کنار همین قبر و سنگ سردش پریناز، پریناز می شد و بس. حسرت همان آدم قبلی بودن را به دل پدر و مادرم گذاشته بودم.


romangram.com | @romangram_com