#ارباب_تاریکی_پارت_26

_جدا؟ مثلا میشه بفرمایی مشکل من چیه؟

_همین که برادر شاهینی برای مشکل داشتنت کافیه!

_کافیه پریسا.

پریسا با عصبانیت گفت:

_ نه بذار بفهمه فکر نکنه همه منتظر حضرت آقا بودیم که این قدر کلاس می ذاره! گوش کن آقا پسر، برادر تو خواهر من رو بدبخت کرد به اسم عشق و عاشقی این حرفا نزدیکش شد خواهر ساده دل منم نفهمید که این مرد حتی درست عاشقی کردنم بلد نیست اصلا نمی فهمه عشق چیه، خامش شد بعدم که زندگیمون رو سیاه کرد. اومدنش باعث شد خواهرم رو در روی پدرم شه رفتنشم به خاک سیاه نشوند مارو.

از عصبانیت نفس نفس می زد و سعی داشت بغض صدایش را مخفی کند. نمی دانستم چه بگویم

_خواهرت...خواهر تو...زن برادر منه؟

اشکی که روی گونه اش سر خورد را پاک کرد:

_بود، دیگه نیست، الان دیگه هیچ کس نیست به خاطر اون داداشت تبدل شده به یه هیولا به یه افعی! تو برادر همون مردی دقیقا عین همون آدمی یه بی صفت که ...

با سیلی که به صورتش زدم حرف در دهانش ماسید. ماشین تکان شدیدی خورد و کنار اتوبان پارک کرد. نگاهی به صورت سرخ شده و چشم های متعجب پریسا انداختم و بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم.

_کجا؟

_من نمی تونم با شما باشم؛ راه ما جداست.

خواستم پیاده شوم که صدای عصبی مهرداد را شنیدم:

_دیگه راه برگشتی نیست قبلا بهت گفتم برگشتنت با مرگه!

نگاه بی حسم را به چهره اش دادم: _اسلحه هست منم هستم یا بیا بکش یا بذار برم.

چشم هایش سرد و خالی از هر حسی بود در نهایت نگاه گرفت: _برو.

آرش چیزی گفت، اما من نشنیدم و پیاده شدم.

هوا تاریک شده بود و ستاره ها کم کم در اسمان پیدا می شدند. چند ساعتی بود که در خیابان های تهران بی هدف می گشتم. ساعت نداشتم یا حتی تلفنی که بتوانم با کسی تماس بگیرم. از این که حتی نمی توانم به خانه‌ی خودم بروم اعصابم بیش تر خررد می شد. امروز صبح تازه فهمیدم که از بعد از شب مهمانی نامه ای از طرف من به دست معین رسیده که من برای مدتی از ایران رفته ام و احتمالا تا سال آینده هم بر نمی گردم.

حالا من مانده بودم و شهری درندشت که حتی خانه ای در آن ندارم. حس زمانی را داشتم که از یتیم خانه فرار کردم. آن موقع هم شب بود اما یک شب زمستانی تا صبح از سرما به خودم لرزیدم و در نهایت گرفتار پلیس شدم. حالا من همان بهزاد بودم، که هنوز هم فرار می کردم این بار نه از یتیم خانه و آدم هایش این بار از خودم!

حقیقت این بود که برادر من واقعا ضربه‌ی بدی به همسرش زده بود هرچند که جانش را نجات دادن، اما دیدن مرگ یک انسان چیزی نبود که ساده فراموش شود به خصوص آن که فرد مورد نظر مرد رویاهایت باشد.

دست راستتم را مشت کردم و برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا دست روی آن دختر بلند کردم.

صدای بوقی ماشینی از نزدیکیم آمد. به احبار کمی خودم را کنار کشیدم اما بوق دوباره تکرار شد. نگاهی به عقب انداختم؛ دویست و شش مشکی رنگ پشت سرم اننداختم. بی تفاوت به راهم ادامه دادم چون مطمئن بودم کسی با من کاری ندارد، به خصوص یک ماشین ناشناس.

کمی جلو تر رفتم و به ماشین هایی که چراغ هایشان را روشن کرده بودند نگاه کردم. آن ها هم مرا می دیدند بعضی نگاه می گرفتند و بعضی با کنجکاوی به این مرد تنها خیره می شدند. اما هیچ کدامشان نمی دانستند که من پزشکی هستم که باید تا همین الان در بیمارستان مریض هایم را ویزیت کنم

_بهزاد.

بدون اینکه حتی برگردم به راهم ادامه دادم، در این شلوغی اتوبان و این ساعت از شب محال بود مهرداد پشت سر من اسمم را صدا بزند.

_آقا بهزاد با توام.

مهرداد به من رسید و مقابلم ایستاد چهره اش هم چنان بی حالت بود

_چه طور پیدام کردی؟

به کفش های اهدایی پریسا اشاره کرد:

_توی پاشنه ی کفشت ردیاب هست.

لب هایم را روی هم فشردم. تمام این مدت که فکر می کردم تنها هستم، او کنترلم می کرده. خنده ی آرامی کرد و من با خودم گفتم این اولیم باری است که خنده‌ی این مرد را می بینم.

romangram.com | @romangram_com