#ارباب_تاریکی_پارت_25
از شهرهای کوچک عبور می کردیم و با پشت سر گذاشتن هرکدام، قدمی به تهران نزدیک می شدیم.
تهران، شهری که برادرم آخرین نفس هایش را در آن کشید؛ شهری که کودکی و نوجوانیم را از من گرفت شهری که هیچ کس در آن، کودک یتیمی را به فرزندی نپذیرفت. شهری که همه چیزم را از من جدا کرد.
حالا مهرداد، این مرد مرموز و عجیب مرا به مرگ تهدید می کرد.
مسخره بود که فکر کند چنین تهدیدی روی من جواب می دهد مردن فقط به نتپیدن قلب و نفس نکشیدن نیست، همین که هیچ کس تورا برای خودت نخواهد انگار که مرده ای.
موسیقی ملایم پیانو سکوت ماشین را شکست. اهنگ غمگین اما آرامی بود دقیقا مثل خود من!
زندگی می کردم چون شبیه شاهین بودم؛ تا پای مرگ رفتم چون شاهین نبودم. تهدید می شدم چون وجود خودم برای کسی ارزشی نداشت! غمگین بودم به خاطر اینکه حتی مرگ و زندگیم به خاطر خودم نبود، آرام بودم چون تمام این سال ها دم نزدم و باز هم ادامه دادم فقط جایی در اعماق قلبم تمام این غم ها را چال کردم ولی امان از روزی که ظرفیتم تکمیل شود.
مهرداد اشتباه می کرد، او نجاتم داد اما حالا خودش هم نمی توانست مرا از بین ببرد. نگاهم روی چشم های قهوه ای رنگش که از آینه مشخص بود افتاد.
این مرد مرموز و عجیب، نمی دانست بزرگ ترین اشتباه زندگیش نجات دادن من است!
نیم ساعت از ورودمان به تهران می گذشت. در تمام مسیر تا رسیدن به تهران تلاش کردم که با مهرداد گفت و گویی نداشته باشم. هربار که نگاهش می کردم یاد این حرفش می افتادم، که می گفت می تواند مرا به راحتی نابود کند و پوزخند تلخی روی لب هایم جا می گرفت.
هر کسی در سکوت مشغول کار خودش بود؛ مهرداد رانندگی می کرد، آرش چرت می زد و پریسا با موبایلش سرگرم بود این وسط فقط من بودم که نهایت سرگرمیم خیره شدن به صفحه ی موبایل پریسا بود.
گلویم را صاف کردم که نگاه تیز بین مهرداد از آینه روی من افتاد. بی توجه به او پریسا را مخاطب کردم
_الان کجا می ریم؟
موبایل را خاموش کرد و در جیب بزرگ مانتویش گذاشت:
_فکر کردم توانایی حرف زدنت رو از دست دادی!
چشم هایم را در حدقه چرخاندم، فقط منتظر گفتن کلمه ای بود تا باز مغزم را بخورد!
_اون در و گوهرارو بریز بیرون بگو کجا می ریم.
پشت چشمی نازک کرد:
_ خونهی من.
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_ چیه؟ انتظار نداری که بریم هتل؟
_نه ولی خب تو تنها زندگی می کنی؟
خندهی بلندش آرش را از خواب پراند. آرش با قیافهی گیج نگاه ما کرد و انگار چهرهی گیج من و سرخوشی پریسا فهمید که باز جریانی پیش آمده:
_ خدا جفتتون رو لعنت کنه باز چه خبره؟
پریسا بین خنده اش گفت:
_خیلی باحالی بهزاد به خدا عاشقت شدم! پسر از چی می ترسی؟ می ترسی تو خونه تنها گیرت بیارم، شرافتت رو لکه دار کنم؟
اخم کردم. این دختر زیادی راحت بود و داشت مرا با این شوخی های نابه جا خسته می کرد.
_کسی که باید نگران باشه تویی نه من! منم نمی خواستم برای خودم دردسر درست کنم وگرنه چیزی نداری، که بخوام بابتش نگران باشم گفتم که من کاری با دخترا ندارم.
پریسا خنده اش را جمع کرد و صاف نشست:
_فکر نکن خودتم همچین تحفه ای هستی آقا پسر! دو بار به روت خندیدما، الانم اگه داریم می ریم خونه من یا بهتره بگم خانوادهی من فقط به خاطر مهرداده وگرنه پدر من آدمی مثل تورو توی خونش راه نمی ده.
پوزخندی زدم:
romangram.com | @romangram_com