#ارباب_تاریکی_پارت_24

ضرب سیلی که روی صورتم نشست انفجاری در سرم رخ داد و سوت قطع شد.

سر کج شده ام را به سمت مهرداد برگرداندم. چشم هایش عصبی بود اما صدایش آرام

_بهزاد

_تقصیر من بود.

_من رو ببین بهزاد

_من کشتمشون؟پس چرا عذاب وجدان ندارم؟

ضرب سیلی دوم باعث شد سمت دیگر صورتم بسوزد، تازه به خودم آمدم و فهمیدم موقعیتم چیست.

_بهت گفتم بری بیرون و بر نگردی تحت هیچ شرایطی! تو این جا چه غلطی می کردی؟

صدایش از خشم دورگه شده بود. دلیل این عصبانیت فقط همین سرپیچی بود؟

_فکر کردم این طوری ...

_کسی که فکر می کنه منم نه تو! تو فقط انجام می دی، می فهمی چی می گم؟

مهرداد در حالت عادی و آرامش ان قدر پر ابهت بود که جرئت عرض اندام به کسی نمی داد. حالا این رگه های سرخ چشمان و صدای دو رگه اش حتی اجازه ی حرف زدن را از من گرفته بود . اما من مرد ترسیدن نبودم

_چرا عصبی هستی؟ به خاطر این که حرفاتون رو شنیدم؟

آن قدر سریع دستش به یقه ام چسبید و مرا هل داد که نفهمیدم واکنش درست چیست. روی تخت افتادم و دستم را ستون تنم کردم. قفسه ی سینه اش با سرعت بالا و پایین می شد و صورتش به سرخی می زد

_چطور جرئت می کنی جلوی من بلبل زبونی کنی؟‌ از کی از این غلطای اضافی می کنی؟

کم نیاوردم و مثل خودش داد زدم: _اون یارو یه چیزایی در مورد من گفت، حقمه که بدونم!

_حق تو این بود که نه روز پیش توی اون جنگل می مردی.

نمی دانم چرا اما از شنیدن این جمله اش زبانم بند آمد. به قهوه ای چشمانش زل زدم و ا‌و ادامه داد

_اگه من بهت لطف نمی کردم و نجاتت نمی دادم الان حتی جنازه ای نداشتی که پلیس پیدات کنه، تازه اگه پیدات کنه! می دونی چند بار اکسیژن حروم کردنت متوقف شد؟ می دونی کی هر بار دوباره نجاتت داد؟ من بودم، من!

دستش از یقه ام جدا شده بود اما من هنوز خیره به او نشسته بودم و حرکتی نمی کردم

_من نیازی به زنده بودن تو نداشتم و ندارم! نجاتت دادم چون شاهین ندیده تورو دوست و برادر خودش می دونست؛ نجاتت دادم چون برای اون کاری از دستم بر نیومد.تا همین الان چهار نفر به خاطر تو مردن، اون مرد ...

به جای خالی جسد بهرام اشاره کرد:

_ کسی بود که من باهاش آموزش

دیدم چطور از خودم دفاع کنم.

من هم رزمم رو بخاطر تو کشتم! چطور این قدر بی چشم ورویی که جلوی من از حق و حقوق حرف بزنی؟

از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم:

_من ازت نخواستم این کارو بکنی که حالا منتی سرم بذاری.

در را باز کردم اما قبل از خروجم صدایش را شنیدم:

_ منتی نیست، فقط خواستم بهت بگم که فکرای چرت و پرت با خودت نکنی.

همون طور که خودم نجاتت دادم هر موقع هم که بخوام خودم نابودت می کنم؛ حواست رو جمع کن که بهانه ای دستم ندی

طرح پوزخندی روی لبم شکل گرفت و از رستوران خارج شدم. ماشین هنوز همان جا پارک بود با این تفاوت که ماشین دیگری در کنارش وجود نداشت. همه‌ی مشتری ها فرار کرده بودند و حق داشتند. سوار ماشین شدم و بی توجه به سوال های پریسا و و حرف های آرش سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم، به در خواست. مهرداد و آرش جایشان را عوض کردند و مهرداد پشت فرمان نشست .

romangram.com | @romangram_com