#ارباب_تاریکی_پارت_23
مهرداد سکوت را شکست: چرا دنبال من راه افتادی؟ چی می خوای؟
_خودت می دونی دنبال چیم، استاد خواسته اون رو براش ببرم.
_اونی که داری ازش حرف می زنی یه آدمه نه یه کالا که استادت بخوادش و تو بیای از مغازه بخریش!
صدای خندهی نا آشنا احتمالا متعلق به بهرام بود:
_قبلا دخترا رو توگروهت راه نمی دادی، خاله بازی راه انداختی مهرداد خان بزرگ؟
صدای مهرداد سرد و خشن بود: _ربطی به تو نداره اونیم که اومدی دنبالش دیگه زنده نیست. بیخود نگرد!
بهرام پوزخندی صداداری زد:
_ اون که تا الان استخوناشم پوسیده! من دنبال داداششم که تو تصاحبش کردی، بگو کجاست و قال قضیه رو بکن.
_دنبال نخود سیاه اومدی، اون پسر بدرد شما نمی خوره هیچ تعلیمی نداره و تواناییش یک هزارم شاهین نیست! اون یه آدم معمولیه با هیچ استعداد خاصی.
بهرام: جفتمون می دونیم که داری چرت و پرت می گی شاید آموزش ندیده باشه اما استاد اون رو می خواد، خودتم خوب می دونی که بهتره موافقت کنی.
با تکان خوردن چیزی از گوشه ی چشمم حواسم از مناظرهی آن ها پرت شد.
کفش های سفیدش دوباره راست شدند و خودش آرام و بی صدا از روی زمین بلند شد. نیم نگاهی به سمت آن ها انداختم. پاشنه ی کفش هردو در دید من قرار داشت و این یعنی نپشت سرشان را نمی دیدند.
خودم را با کم ترین صدا به سمت ان زن کشیدم که حالا کامل ایستاده بود.
_نمی ذارم این یکیم به کشتن بدید. بهزاد پیش من می مونه تا زمانی که خودش بفهمه اطرافش چه خبره و تصمیم بگیره سمت کی باشه.
بهرام خندهی کریهی کرد:
_ یکی از مشکلات تو اینه که زیادی به خودت مطمئنی!
زن قدم روبه جلو برداشت. می دانستم احتمالا نقشه ی شلیک به آن ها را در سر دارد و کسی به غیر از من و بهرام نمی دیدش . تنها راهی که به ذهنم می رسید را عملی کردم. خودم را به لبه ی بیرونی تخت کشاندم و قبل از اینکه نوک پنجه اش به زمین برسد مچش را گرفتم، که تعادلش بهم خورد و محکم روی زمین افتاد.
صدای جیغش میان دو شلیک گلوله گم شد.
همانطور بی حرکت ماندم و به قرمزی خون که وسط سینه اش خودنمایی می کرد خیره شدم. این گلوله ی دومی بود که شلیک شد و تنها مصوبش من بودم، من آدم کشته بودم؟
مات به صحنه ی مقابلم نگاه می کردم که در رستوران با صدا باز شد:
_پیداش نکردم بیرون نیست!
_اینجاست بیا بیرون بهزاد.
پریسا هم نگران بود و هم مردد، شاید از واکنش مهرداد می ترسید که چه عکسالعملی به دستور صادر شده از غیر خودش می دهد؟
آب دهانم را پایین فرستادم اما انگار راه گلویم زیادی تنگ شده بود از زیر تخت چهار دست و پا بیرون آمدم و ایستادم؛ نگاهم به هیکل بهرام افتاد که بی حرکت و با چشم های باز روی زمین جلوی پای مهرداد افتاده بود. سوراخ قرمز رنگ بین دو ابروی پهن و خشنش دستخوش قدرت دقیق شلیک مهرداد بود.
آرش از کنارم رد شد. نگاه من اول روی چهره ی نگران پریسا افتاد و بعد قفل نگاه مهرداد شد. مثل همیشه سرد و خشن با این تفاوت که حالا رگه ای از خشم در نگاهش به چشم می آمد.
آرش: مرده.
در ذهنم اکو شد.
ده بار، صد بار، شاید هم هزار بار. فقط می دانستم با هربار اکو شدنش اعصاب من بیش تر بهم می ریزد. آن زن که حتی درست چهره اش را یادم نمی آمد، مرده بود و من حتی جرئت نداشتم دوباره نگاهش کنم. قاتلش من بودم!
متوجه حرف های مهرداد نشدم فقط همهمهی خروج مشتری هارا احساس کردم. من هنوز سر پا ایستاده بودم و خیره به جسد بهرام فکر می کردم که آیا مصوب قتل او هم هستم یا نه؟ طبق گفته ی مهرداد الان یا باید می مردم یا عذاب وجدانم شروع می شد اما من هیچ حسی نداشتم در پاقع همین احساس نداشتنم، باعث این حجم از خلاء در ذهنم شده بود. هیچ صدایی به غیر از سوتی ممتد نمی شنیدم.
جسد بهرام را بردند؛ چه کسانی و چگونه را نفهمیدم. هیبت مهرداد مقابل دیدم قرار گرفت اما من از روی شانهی او هنوز به جای خالی بهرام نگاه می کردم مردی اثر خون روی زمین را پاک می کرد. اصوات نا مفهومی به گوشم می رسید اما صدای سوت بلند تر از همه چیز بود صدا بلندتر شد اما من چیزی نمی فهمیدم.
romangram.com | @romangram_com