#ارباب_تاریکی_پارت_22

دستم را روی گلویم فشردم. پریسا و آرش هردو گارد حمله می گرفتند. جرقه ای در ذهنم پدید امد

_تسلیم می شیم.

_اون آخرین راهه.

نگاه من و مهرداد قفل هم شد. آخرین گزینه را به زبان آوردم:

_ فرار کنیم؟

لبخندی کنج لبش نشست و به جلو خم شد، سریع گفت:

_ ده قدم که دور شد با آخرین سرعتت از این جا می ری بیرون تحت هیچ شرایطی تو نمیای مگه اینکه بخوای هممون باهم بمیریم فهمیدی؟

نگاهم از دو قدم آخر آن مرد برای لحظه ای گرفته شد و دقیقا در همان لحظه او از کنارمان عبور کرد پریسا با تعجب به من نگاه کرد.

_پریسا زنه برای تو، آرش بهزادو پوشش بده مرده مال خودمه.

دو قدم به ده قدم مانده بود و حالا کاملا کلت نقره ای رنگش را می دیدم اما او اعتنایی نمی کرد.

_بهزاد.

نگاهم را از او گرفتم و به در قهوه ای شیشه ای دادم منتظر شلیک تپانچه بودم تا مسابقه ی دو را آغاز کنم

_حالا!

از جا پریدن من، هم زمان شد با شلیک بارانی از گلوله ها که صدایشان به طرز شگفت آوری کر کننده بود! با تمام سرعت به سمت در دویدم . اما دقیقا زمانی باید دست گیره را پایین می کشیدم گلوله ای روی دیوار کنار در نشست و مجبورم کرد کنار تخت جلوی در پناه بگیرم.

نگاهی به اطراف انداختم خانواده ها همه روی تخت ها خودشان را جمع کرده بودند تا از گزند گلوله دور بمانند. یک طرف آن مرد سنگر گرفته بود و طرف مقابل، زن همراهش. آن سه نفر هم پشت تخت خودمان بودند و همه بی وقفه شلیک می کردند. در این وضعیت تنها سوالم این بود که چه طور تشخیص می دهند باید به کجا تیراندازی کنند؟ اطرافم را از نظر گذراندم تا بهترین موقعیت را پیدا کنم . تقریبا هیچ راه فراری نداشتم به غیر از بیرون رفتن که ان هم ریسک زیادی داشت.

در یک تصمیم آنی با تمام سرعت زیر همان تختی که سنگرم شده بود خزیدم. کتفم تیر کشید اما مجال برای درد کشیدن نداشتم. تمام بدنم را زیر تخت مخفی کردم. تمام شمع پلیسیم به کار افتاد و سینه خیز دوباره به حرکت در آمدم. صدای بلند گلوله ها برای یک لحظه قطع نمی شد احساس می کردم پرده ی گوشم پاره شده. با برخورد چند گلوله به تخت با ترس خودم را عقب تر کشیدم و در پناه دیوار حرکت کردم. نمی دانستم دید ان ها به این قسمت چه قدر است.

از زیر تخت تنها چیزی که می دیدم کفش های سفید رنگ همان زن نا شناس بود، گیر کردن تار انکبوت ها به صورتم و از طرف دیگر تاریکی زیاد زیر تخت باعث می شد سرعتم پایین بیاید. سر آرنج هایم از برخورد وکشیده شدن روی زمین می سوخت و هوایی که تنفس می کردم، توده ی عظیمی از خاک بود که با هر حرکتم بیش تر در اطرافم پخش می شد.

با شنیدن جیغ دردناک فارغ از زمان و مکان، سرم را بلند کردم که محکم به تخت خورد. ناله یواشی کردم و چند فحش آب دار نثار خودم که با این هوش سرشار چطور حتی حاضر به پذیرفتن پیشنهاد مهرداد شدم.

تیر اندازی قطع شده بود اما بجز نفس هایی که شتابان از سینه ها بیرون می آمد چیزی سکوت را نمی شکست.

_حالت چطوره بهرام؟

صدای مهرداد پر کنایه و تمسخرآمیز بود. حدس زدم بهرام همان مرد درشت هیکل باشد که قصد جانمان را کرده بود.

_هنوزم همون عوضی هستی؛ خدا لعنتت کنه مهرداد!

از میان فاصله ی کم لبه ی تخت با زمین، کفش های مهرداد را دیدم که از پشت سنگرش بیرون آمد و بعد از او آرش و پریسا.

_هر وقت خواستی اسم خدارو به زبون بیاری، اول با اسید غسل کن شاید نجاست روی تنت پاک شه!

بهرام: نه که تو فرشته‌ی مقرب درگاهشی!

مهرداد با صدای آرامی خطاب به آرش گفت:

_برو بهزاد رو پیدا کن.

قدم های سریع آرش به حرکت درآمدند و از در خارج شدند. یعنی هنوز فکر می کردند من بیرونم؟ نگاهی به اطراف انداختم که خون روی زمین توجهم را جلب کرد. پس صدای جیغ متعلق به این زن بود که زخمی شد و حالا دراز به دراز کنار سنگرش افتاده بود.

مهرداد: من ادعایی ندارم، خوب می دونم کثیف تر از اونیم که اجازه ی دعا کردن داشته باشم.

اما تو هنوزم همون پهلوون پنبه ی قدیمایی پرادعا و پوشالی!

کفش های بزرگ و مشکی کدر ان مرد به مهرداد نزدیک شد و چند متریش توقف کرد. تعجب می کردم که چطور حالا که این قدر نزدیک هستند به هم شلیک نمی کنند.

romangram.com | @romangram_com