#ارباب_تاریکی_پارت_21


چشم هایم تا آخرین حد درشت شد. این مرد عقلش را از دست داده بود؟ پریسا با بی تابی خواست حرفی بزند که مهرداد مانع شد. آرش نگاهش نا محسوس روی آن ها بود.

_حرف بزن پسر جون بقیه رو به خطر ننداز؛ بگو بهترین کار برای این موقعیت چیه؟

برق اسلحه ای که از پشت کمرش بیرون کشید خاری در چشمم شد. آرش سریع هشدار داد

_مهرداد مرده اسلحه درآورده بلند شد و داره نزدیک میاد.

مهرداد قاشق دیگری با ارامش به دهان گذاشت:

_دیدش چطوره؟

آرش: به هرچهارتامون مسلط!

مهرداد سر بلندکرد، چیزی در ان چهره ی آرامش عوض نشده بود چشم هایش هنوز سرد بود.

_نگفتی بهترین کار چیه؟

نگاهم به قدم های سنگین مرد افتاد که نزدیک می شد. قلبم زیادی تند می زد.

_نمی دونم، داره میاد یه کاری بکنین.

پریسا تکانی خورد اما آرش بازویش را گرفت و اورا نشاند که غرغرش بلند شد. شاید سی قدم دیگر فاصله داشت

_اون تورو نمی کشه فقط با ما کار داره.

دو راه داری! یا بذاری ما بمیریم یا چاره ای پیدا کنی. خب؟

کم تر از بیست و پنج قدم فاصله داشت. لحظه ای نگاهم روی ان تیله های یخی نشست.

_نزدیکه، یه کاری بکن

پریسا: بسه مهرداد خطرناکه زود باش باید جمعش کنیم.

مهرداد هنوز به من خیره بود و بی انعطاف به حرف آمد:

_رییس منم پریسا و از آدم ترسو متنفرم!

پنج متر فاصله داشتیم و هر لحظه زاویه ای که دستش با آن حرکت می کرد و بالا می آمد تا شلیک کند را تصور می کردم. از تپش تند قلبم زخم های تازه بسته شده ام سوزش گرفته بود.

_خیلی نزدیکه، خیلی! تو چته عوضی چرا یه حرفی نمی زنی؟

آرش با استرس گفت:

_ زیادی نزدیک شده مهرداد زود باش!

اما مهرداد آرام به ما خیره بود:

_تو باید نجاتمون بدی پس سریع فکر کن می تونی باهاش درگیر شی؟

نگاهم بین آن کفش های بزرگ مشکی که نزدیک می شد و چهره ی خون سرد مهرداد دائما می چرخید. نیاز به دانش نظامی زیادی نداشت تا متوجه شوی که از این فاصله فقط مرگی بی درد را تجربه می کنی نه فرصت مبارزه با او!

_نه...نه محاله بشه، همه باهم میمیریم...وای خدا، مرتیکه چه غلطی داری می کنی تو؟یه حرفی بزن!

بی توجه به خشم و صدای بلند شده‌ی من پرسید:

_وقتی نشه مبارزه کرد باید چی کار کنیم؟

با سوزش قفس سینه ام نفسم سخت تر بیرون آمد. قدم هایش را شمردم و به سرفه افتادم اما صدایم در نیامد. ده قدم شاید هم کم تر به مرگم مانده بود!


romangram.com | @romangram_com