#ارباب_تاریکی_پارت_20

جمله‌ی هرچند کوتاه و ساده اش آن قدر حرف داشت که مرا به فکر فرو ببرد و ساکت کند. چند لحظه بعد در رستوران باز شد و مهرداد با قدم های بلند به این سمت آمد و کنار آرش و روبروی من نشست.

_همه چیز امن و امان بود رییس؟

مهرداد نیم نگاهی حواله اش کرد: اگرم نباشه گزارشش زو به تو نمی دم! غذا سفارش دادین؟

آرش با سر تایید کرد و دوباره نگاه او روی کل سالن چرخید. دقت نگاهش به حدی بود که انگار می تواند با همان نگاه جان همه را باهم بگیرد! از فکر اینکه دست های او به خون انسان هایی که احتمالا کم هم نبودند آلوده است، قیافه ام در هم رفت. هنوز جمله های آن شبش در گوشم زنگ می زدند.

_چته تو که قیافت چپکی شده؟

تا آمدم حرفی بزنم آرش گفت: از ضرب دست تو ترسید، پری پنجه آهنی.

با تشر مهرداد هر دو ساکت شدند. غذارا آوردند و در سکوت مشغول خوردن شدیم، آرش برای همه کوبیده سفارش داده بود که البته طعمش چنگی به دل نمی زد ولی بهتر از هیچی بود.

وسط غذا بودیم که در شیشه ای رستوران باز شد و مردی چهارشانه به همراه زن قد بلندی وارد شدند و بدون توجه به اطرافشان به سمت آخرین تخت ردیف کنار ما رفتند و مقابل هم نشستند. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم. پایین بودن سرم باعث می شد کتف زخمیم درد بگیرد. گردن راست کردم و سینه ام را جلو دادم که نگاهم روی صورت عبوس و خشمگین آن مرد افتاد. مستقیم و بدون حتی پلک زدن به من خیره بود. نگاهی به اطراف انداختم و دیدم همه مشغول کارشان هستند و نگاه او روی من ثابت است. بدون واکنشی نگاه گرفتم و خودم را مشغول غذا نشان دادم، اما از گوشه چشم حرکات آن دو نفر را می پاییدم. هنوز به من خیره و لب هایش با سرعت اما بی صدا حرکت می کرد انگار که چیزی می گفت. نمی دانستم باید چه کار کنم، از طرفی نگاه کردن به دیگران جرم نبود و از طرفی هم رفتارشان مشکوک بود.

لب هایم را روی هم فشردم و دوباره وضعیتشان را چک کردم این دفعه هر دو باهم به این سمت نگاه می کردند

_چرا نمی خوری پسر؟

قاشقی پر کردم و بالا آوردم باید چه می گفتم؟ اما مسخره بود که من فهمیده باشم آن دو نفر خطرناک هستند و مهرداد با این سابقه و هوش نفهمیده باشد. دل به دریا زدم

_مهرداد اگه بهت بگم دو نفر مارو زیر نظر دارن نمی گی دارم چرت و پرت می گم .

آرش و پریسا برای لحظه ای ثابت شدند اما مهرداد بی خیال به خوردن ادامه داد:

_بخورین.

به خودشان آمدند و وانمود کردند که انگار چیزی نشده. آن قاشق مانده در دستم را سریع بلعیدم و منتظر حرکتی از جانب مرد خون سرد مقابلم شدم آن مرد هنوز به من نگاه می کرد اما خیره نه!

مهرداد: همونایین که تازه اومدن؟

_آره همونان البته من مطمئن نیستم که درست فهمیده باشم ممکنه که فقط ...

مهرداد: حست بهت چی می گه؟

پریسا با حرص گفت: تو این شرایط داری از احساسات بهزاد می پرسی؟

مهرداد توجهی نکرد و دوباره پرسید:

_ حست چیه درباره‌ی اونا؟

دوباره نگاهشان کردم که حالا غذا را از گارسون سنتی پوش رستوران می گرفتند. ضربان قلبم بی اختیار بالا رفته بود و فکرم روی آن ها متمرکز بود. هیچ وقت در بیان احساساتم موفق نبودم و این موضوع وقتی ثابت شد که سال دوم دانشگاه بودم و حتی نتوانستم درخواست خواستگاریم را به دختر مورد علاقه ام بگویم!

_زودباش بهزاد، تا نگی کاری انجام نمی دیم پس حرف بزن.

با تردید گفتم:

_مطمئن نیستم اما...فکر کنم خطرناکن

مهرداد تکه ای کباب با چنگال به دهان گذاشت:

_هدفشون چیه؟

با عصبانیت به او توپیدم:

_من چه می دونم مرد حسابی، می گم یارو مشکوکه تو اصول دین می پرسی؟

کمی از دوغ لیوانش مزه مزه کرد و با آرامش گفت:

_ ممکنه هدفشون فقط یکی از ما باشیم در اون صورت بهترین کار چیه؟

romangram.com | @romangram_com