#ارباب_تاریکی_پارت_19


_ اتفاقی افتاده؟

بدون اینکه نگاهم کند جواب داد: _نه ولی ممکنه بیفت.

نگاهمان قفل شد:

_درس دومت، احتیاط شرط عقله!

نگاه دیگری به اطراف انداخت و بدون حرف وارد رستوران شد. نفسم را با حرص بیرون دادم؛ از این به بعد باید این را تحمل می کردم که دائما درس های جدیدم را گوش‌زد کند. بی حرف به سمت رستوران به راه افتادم. مثل بقیه ی خانه های شمالی سقف شیروانی داشت و البته از سادگی نمای بیرونیش که فقط لایه ای سیمان روی آجر بود می شد فهمید که نباید انتظار یک رستوران لوکس را از آن داشته باشم! من آدم منصفی بودم و می دانستم نباید نسبت به رستوران کنار جاده ای زیادی سخت گیر باشم.

وارد شدم و نگاهی به تخت های سنتی انداختم که تکان خوردن چیزی توجهم را جلب کرد. این دختر با این میزان شوق و ذوقش باید نوجوان می بود، نه یک دختر که به قول آرش ترشیده بود! برای جلوگیری از آبروریزی بیش تر او، سریع به سمت همان تخت رفتم و لبه اش نشستم.

_تو چرا این قدر آبرو ریزی می کنی پریساخانوم؟

آرش لحظه ای سرش را با حیرت از روی صفحه ی موبایلش بلند کرد و گفت:

_ وای پسر شک نکن که تو اولین نفری بودی که بهش گفتی خانوم!

آرام شروع به خندیدن کرد و با خودش تکرار کرد:

_ پریسا خانوم! اصلا گفتنشم سخته انگار!

_مرض به تو چه دلش می خواد بگه خانوم، تو کوری چشم نداری ببینی خانومی از سر تاپام می باره به این بنده خدا چی کار داری؟

آرش با شیطنت ابرو بالا انداخت و گفت:

_چیه کلک؟ دیدی حنات روی ما اثر نداره می خوای این رو تور کنی؟ شما خانوادگی دلتون واسه پسرای این خانواده می ره، توی ژنتونه انگار اون خوا...

صدای آرش از برخورد نمک‌پاش شیشه ای روی تخت، به سینه اش برید

پریسا: چیه؟لال شدی چرا؟ ببین آرش یه کلمه دیگه فقط یه کلمه دیگه بگو تا داغت رو بذارم به دل داییم! ضرب دستم رو که خوردی قبلا، نذار کار به جاهای باریک بکشه آقا پسر.

آرش هر دو دستش را به نشانه ی تسلیم شدن بالا برد و در حالی که سینه اش را ماساژ می داد دوباره مشغول موبایلش شد.

نگاهی به اطراف انداختم. دو ردیف شاید پنج تایی تخت در طول این سالن مستطیلی بود که روی هم رفته چهار تایش پر نشده بود آن ها هم هرکدام مشغول غذا بودند و شلوغی فضای رستوران بخاطر صدای ما بود.

_مهرداد کجاست؟

پریسا خودش را با درست کردن شال سفید رنگش مشغول کرد: رفت دست بشوره اما از من می شنوی باور نکن! حتما رفته یه سر و گوشی این اطراف آب بده.

مشکوک نگاهش کردم:

_ چرا؟ چون احتیاط شرط عقله؟

قولنج گردنش را با سر و صدا شکست: اون که بله، اما خب مهرداد رییسه و همیشه محتاط.

به پشتی تخت تکیه زدم و با از نظر گذراندن آسمان ابری بیرون پرسیدم:

_ این گروهتون دقیقا چه کاری می کنه؟

آرش گوشی را کنار خودش انداخت و دست به سینه تکیه زد:

_کار که زیاد می کنه اما تا اون حدی که می شه برای تو گفت اینه که ما یه سری از ماموریتای خیلی سخت پلیس رو انجام می دیم، یا مثلا وقتی که جایی نیاز به نیروی زبده یا حتی عامل نفوذی داشته باشن ما جزء گزینه های ثابتیم.

_جالبه! پس چرا هیچ وقت ازتون خبری نیست؟ نه هیچ اسمی نه هیچ درجه ای یا سازمانی؟

لب هایش به لبخندی کش آمدند که باعث شد چانه ی زاویه دارش بیش تر در دید قرار بگیرد.

_اگه قرار باشه همه بدونن که دو روزم دووم نمیاریم! درسته که فیلم رو بازیگراش می گردونن، اما اگه عوامل پشت صحنه نباشه همشون یه قرون مفت نمی ارزن آقا بهزاد!


romangram.com | @romangram_com