#ارباب_تاریکی_پارت_18
شانه بالا انداخت:
_ برای روز مبادا چه می دونم، نفوذی معمولا اطلاعاتش رو برای چی جمع می کنه؟
نگاهی به مهرداد و پریسا انداختم. پریسا موشکافانه به من خیره شده بود و مهرداد اصلا در این حال و هوا نبود.
_نمی فهمم داری چی می گی. شما خودتون من رو پیدا کردین، حالا می گین من نفوذی و جاسوسم؟ مسخرس!
ارش همانطور که حواسش را به جاده ی اسفالت مقابلمان می داد که دو طرفش با انبوه درختان گارد بندی شده بود زبان باز کرد
_از کجا معلوم همش نقشه نباشه؟ از کجا معلوم تو راست بگی و همهی این اتفاقات رو برنامه ریزی نکرده باشید؟
صدایم کمی بالا رفت:
_نقشه کشیدم که خودم رو ناکار کنم؟ مرد حسابی من داشتم می مردم! نقشه کدومه؟
مهرداد که فکر می کردم اصلا حواسش به ما نیست کمی به پشت مایل شد تا مرا ببیند. چشم های قهوه ای رنگش جوری روی من زوم کرده بود، که انگار به حرفم شک دارد. پوزخندی کنج لبم شکل گرفت
_چیه؟نکنه توام بهم شک داری؟ اصلا به فرضم که جاسوس باشم خب که چی؟ مثلا می خوای بکشیم؟ لابد فکر می کنی می تونی؟
پریسا: چرا نتونه؟ ما سه نفریم ولی تو یکی! مثلا می خوای چی کار کنی؟
نگاهم را به او دادم که چشم ها و اجزای زیبا و گیرای صورتش شیطنت قبل را نداشت.
_لازم نیست من کاری کنم.
اگه من اینقدر برای ارژنگ اهمیت داشتم که دوتا از افراد نزدیکش رو برام قربانی کنه؛ مطمئن باش همین حالا هم به یه روشی مراقبمه تا حداقل زحماتش هدر نره!
نگاهم بین هر سه نفرشان رد و بدل شد حرف هایم محکم و بدون تردید بود، اما در حقیقت می ترسیدم که شکشان واقعی باشد و برایم دردسرساز شود، بخصوص حالا که تنها و دور از همه بودم. نگرانیم به اوج خود رسید وقتی به یاد آوردم که باید زنده بمانم تا خانواده ام را پیدا کنم.
ارش حواسش به رانندگی بود اما ان دو نفر مشکوک و متفکر به من خیره بودند، سکوت سنگینی که بر فضا حکمران بود با صدای بلند خنده ی پریسا شکست. حیرت زده و با چشمهای درشت شده به او نگاه کردم. دستش را روی شکمش گذاشته بود و از خنده ریسه می رفت؛ بر خلاف ان روز مانتوی صورتی رنگی به تن داشت که کمی هم گشاد تر بود.
مهرداد دوباره به جلو برگشت اما لحن تحسین امیزش قابل تشخیص بود :
_کارت خوب بود.
حیران از اینکه از چه چیزی حرف می زند دهان باز کردم که مهرداد ادامه داد:
_درس اولت اینه که برای هر حرفت مدرک داشته باشی.
من تورو می شناسم و می دونم که جاسوس نیستی اما همه این طور نیستن، باید کارات رو طوری روی حساب و کتاب انجام بدی که کسی نتونه ازت اتو بگیره یا بهت شکی داشته باشه و اگه سوظنی به وجود اومد دستت خالی نباشه برای دفاع از خودت، راه حل الانت خوب بود اما همیشه جواب نمی ده بخصوص وقتی که اون ترس توی چشماته!
خیره به مهرداد و غرق در افکارم بودم. این حرف ها فقط یک معنی می داد:
_الان داشتی امتحانم می کردی؟
_تقریبا.
پوزخند صدا داری زدم . پریسا کمی نزدیک آمد و زمزمه کرد:
_ عادت نداره از کسی تعریف کنه ولی عالی بودی، هوشت بدک نیست پسر جان!
گوشم را از دهان او دور کردم که نگاهم به اینه افتاد. آرش چشمکی زد ودوباره نگاهش را به جاده داد
تا رسیدن به نزدیک ترین شهر دیگر حرفی رد و بدل نشد و من تمام مدت با این عذاب که موش آزمایشگاهی ان ها شده ام سر کردم. هرچند که واکنشم ذهنی و کاملا بی حساب و کتاب بود، اما در نظر این سه نفر خوب جلوه کرد و همین برایم راضی کننده بود. خودم موافقت کرده بودم که جز گروهشان که هنوز کاملا از ماهیتش خبر نداشتم بشوم و اموزش هایم از همین الان شروع شده بود.
آن قدر بزرگ شده بودم که بفهمم بین این آشفته بازار و کشت و کشتار، به تنهایی وبا عنوان یک جراح نمی توانم خانوادهی مفقود شده ام را پیدا کنم و از طرفی، پیدا کردن ارژنگی که احتمالا قاتل برادرم بود و مصوب زخم های روی تنم بدجور به من چشمک می زد.
هر چقدر که بیش تر به مناطق شهری نزدیک می شدیم شلوغی بیش تر می شد و تعداد درختان کمتر . تمام طول مسیر لحظه ای از نگاه کردن به ان سبزی و تازگی خسته نشدم اما حالا دوباره با رسیدن به نزدیکی شهر از ان زیبایی کاسته شده بود. با اصرار و غر زدن های پریسا از گرسنگیش، بالاخره مهرداد با ناهار خوردن موافقت کرد. احتمالا این اولین حرکت عاقلانه ی این دختر در طول زندگیش بود که ان هم از غریزه و گرسنگی شکمش نشأت می گرفت نه دانش و اگاهی.
ماشین نزدیک رستوران محلی کوچکی بین بقیهی ماشین ها پارک شد. از همان لحظه که پیاده شدیم چشم های مهرداد کل منطقه را کاویدند. کمی نزدیک رفتم و آرام پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com