#ارباب_تاریکی_پارت_17


پریسا با ناخن های بلند و لاک خورده اش به دستش چنگ انداخت

_ای... چته دختر؟ یه هفته اومدی اینجا، جنگلی شدی؟

پریسا که انگار دلش خنک شده بود دست به سینه به صندلی چرم ماشین تکیه زد و گفت:

_با تو باید همین طور رفتار کرد یه کم از این جنتل منی که کنار من نشسته یاد بگیر درد کشید اما خم به ابرو نیاورد!

او که هنوز داشت پشت دستش را ماساژ می داد به طرف من برگشت. با همان چهره ی جمع شده از دردش لبخندی زد و دست دیگرش را جلو آورد

_آرشم، پسر دایی پریسا.

سری به آشنایی تکان دادم و با لبخند مصلحتی کم رنگی دست دادم. خواستم دستم را عقب بکشم که نگهش داشت. نگاهم از دست های بهم گره خورده مان به بالا کشیده شد. برخلاف چند لحظه پیش، چهره ی آرش سخت و متفکر شده بود.

_خیلی بهم شبیهین، اما یه فرقای کوچیکی هم دارین.

نگاهی به پریسا که او هم متفکر نشسته بود انداختم و دوباره به طرف آرش چرخیدم.

_برادرم رو می شناسی؟

پوزخندی کنج لبش جای گرفت: _قبل از اومدن تو من برادرش بودم. کارم از شناختن گذشته بود.

_ارش، بهزاد کیس مناسبی برای همراهی تو نیست!

مهرداد سوار ماشین شد و ارش دستم را رها کرد، برگشت و استارت زد اولین باری بود می دیدم که این مرد به شوخی حرفی بزند.

_اینقدر دختر دورم هست که سراغ پسرا نیام!

پریسا به دفاع از من گفت:

_خیلیم دلت بخواد نبینم چپ نگاش کنیا!

با حلقه شدن دست هاش دور کمرم برق از سرم پرید. دقیقا چه اتفاقی افتاد؟این دختر بغلم کرد؟

مهرداد تشر زد:

_دختر خودت رو جمع کن شما با این کاراتون دو روزه فراریش می دید!

_ای بابا چیکار من دارین شما؟ ببینین چه جیگر شده لباس اندامی پوشیده؟

_پریسا!

صدای هشدار دهنده و بی انعطاف مهرداد باعث شد با غر غر از من جدا شود. ماشین به راه افتاد و من تصویر دور شده ی ویلای جنگلی تمام چوب را از اینه ی کنار ماشین می دیدم. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شده بود، که برایم نا خوشایند بود. هیجده سال در همین سکوت و بی خبری از زندگی کردن به سر بردم و عذاب کشیدم اما دیگر نمی نتوانستم تحملش کنم.

_آدمایی که تو اون خونه بودن کین؟

مهرداد دوباره جدی شده بود: از افراد ما هستن، لازم بود اینجا یه تعدادی مستقر بشن.

در ذهنم مرور شد که در همین مدت کوتاه بیشتر از بیست نفرشان را دیده ام و این فقط تعدادی بود؟

_اون وقت کلشون چندتان؟

ارش خندید و لنگه ای از ابرو های کوتاه و مرتبش را بالا انداخت:

_سر شماری گذاشتی یا داری اطلاعات جمع می کنی؟

ناخوداگاه اخم کردم :

_اطلاعات برای چی؟


romangram.com | @romangram_com