#ارباب_تاریکی_پارت_16

نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد:

چه_چه با تو، چه بدون تو من قاتل شاهین رو پیدا می کنم. اما برای تو یک تیر و دو نشونه، تو یه خانواده هم پیدا می کنی با این تفاسیر بازم تویی که باید تصمیم بگیری. مطمئن باش تصمیمت هرچیزی که باشه من ازت حمایت می کنم.

کف دستش را روی شانه ام گذاشت و با سر حرف هایش را تصدیق کرد.

در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:

_چه با ما باشی چه نه، به اون وسایل نیاز پیدا می کنی در ضمن همه اک بندن.

نگاهم از در چوبی بسته ی اتاق به بسته ی نایلونی روی تخت کشیده شد. به طرف تخت رفتم و بسته را برداشتم. پس پریسا از وسواس من به او گفته بود.

در ایینه ی کوچک اتاق که رو به روی تخت به دیوار نصب شده بود نگاه کردم و دستی به ته ریش پر مشکی رنگم کشیدم. نیشخندی روی لبم آمد. یعنی اینقدر با ریش بد می شدم که مهرداد نچسب اخمو به فکر وسایل اصلاح برای من افتاده بود؟

از حمام بیرون آمدم که با جنب و جوش اطرافم مواجه شدم. حمام توی سالن طبقه ی اول بود و من مجبور شدم بودم بعد از یک هفته از آن اتاق بیرون بیایم. نگاهی به لباس های کاملا چسبی که به تن داشتم انداختم. دوباره مجبور شده بودم از لباس های پرهام استفاده کنم، ولی این تی شرت و شلوار بر خلاف آن پیراهن اصلا به من اندازه نبودند!

بدون توجه به بقیه از پله ها بالا رفتم تا کمی استراحت کنم. برخلاف انتظار خودم که فکر می کردم زخم تقریبا خوب شده، از درد و سوزش هایی که داشت به راحتی می شد تشخیص داد که اشتباه کردم؛ انگار همین چند روز دور بودن از محیط بیمارستان و کارم روی دانش پزشکیم تاثیر گذاشته بود اما نگرانی اصلیم به خاطر این بود که باید برای مدتی کلا تخصص و رشته ام را کنار بگذارم و سمتش نروم.

آهی کشیدم و در اتاق را باز کردم. تمام تلاش های این سالهایم برای رسیدن به این مقطع بود و حالا می دانستم با این مدت دوری از گروه و کارهای بیمارستان احتمالا از دوره خارج می شدم. اما از طرفی هم پیشنهاد مهرداد وسوسه انگیز بود، اگر تا اخر این راه پیش می رفتم و به مدارکی که شاهین بدست آورده بود می رسیدم، می توانستم خانواده ای که تمام این سال ها از ان محروم بودم را داشته باشم ولی باز هم از بازی این دنیا و سرنوشت همیشه ناسازگار خودم می ترسیدم.

در تمام این زندگی هر چیزی را با سختی زیاد بدست آورده بودم و حالا به نظر نمی رسید که آرزوی همیشگیم را به سادگی بدست آورم.

صدای در زدن مرا از افکارم بیرون آورد:

_ بفرمایید.

در باز شد و یکی از آن مردهای قوی هیکل سر بزرگش را داخل آورد.

_آقا مهرداد گفتن بری پایین دارن حرکت می کنن.

_باشه داداش.

بیرون رفت و در را بست، نگاهی اجمالی به کل اتاق انداختم. احتمالا این آخرین باری بود که در این اتاق اقامت داشتم. پشت پنجره ایستادم و منظره را رصد کردم، چقدر این منظره‌ی سر سربز را دوست داشتم. نفس عمیقی کشیدم و از پنجره دل کندم. این بار هم باید می جنگیدم. از اتاق بیرون آمدم و پله ها را طی کردم.

پرشیای مشکی رنگی با شیشه های دودی کمی جلوتر از در این ویلای جنگلی پارک شده بود. از پله های مرمر خروجی پایین امدم و پا روی زمین نسبتا مرطوب جنگل گذاشتم طبق گفته‌ی پریسا الان در یکی از روستاهای مازندران بودیم به اسم لاویج، بماند که چقدر سر گفتن این اسم با او بحث کردم! مهردادجلوتر از من، در حال صحبت با مرد درشت هیکلی بود که انگار متوجه حضور من شد و با دست به ماشین اشاره کرد.

این خانه بیشتر شبیه پایگاهی برای محافظان و بادیگاردهای قوی هیکل بود؛ هر طرف را که نگاه می کردی چند پسر با جثه‌ی درشت تر از من را می دیدی که که از ساختگی و پرورش بدن و عضلاتشان می شد بفهمی چه شغلی دارند.

در عقب پرشیا را باز کردم و سوار شدم.

_سلام سلام! صبح بخیر.

صدای سرخوش و جیغ جیغوی پریسا مرا از جا پراند و باعث شد سرم محکم به طاق در بخورد. صدای خنده‌ی ریز و مردانه ای از صندلی جلو آمد، دستم را روی سرم گذاشتم و مالش دادم و نشستم.

_سلام نمی دادی نمی گفتم بی ادبی!

پریسا کمی خنده ی بلندش را کنترل کرد و قیافه ای متفکر به خود گرفت:

_من از کجا می دونستم نمی‌گی؟ اگه می گفتی چی؟

دستم را از روی پیشانی ضرب دیده ام برداشتم و نفسم را با حرص بیرون دادم.این فرشته‌‌ی عذاب را باید کجای دلم می گذاشتم؟

_بیخیال داداش این آبجی ما خل مزاجه یه کم.

از آینه چشم های خندان سبز ابی مردی مشخص بود؛ با حرکت مردمک هایش به پریسا اشاره کرد و به سمت من برگشت. آرام لب زد

_از ترشیدگیشه!

صدای جیغ پریسا دوباره بلند شد که دست همان مرد روی صورتش قرار گرفت و خفه اش کرد.

_آروم باش پریسا جان، برای توهم شوهر پیدا می شه ناراحتی نداره که! اصلا من ترشیدم خوبه؟

romangram.com | @romangram_com