#ارباب_تاریکی_پارت_15
لبه ی پنجره نشست و نگاهش به را به منظره ی مقابلش دوخت
_اون روز شاهین برای جوش دادن یه معامله رفته بود، هوش و کاردانیش باعث شد خیلی زود اعتماد رییس بهش جلب بشه از طرفی کار هم دستش داد!
_رییس همون ارژنگه؟
با سر تایید کرد: من بادیگارد رییس بودم، به محض اینکه به تلفن دسترسی پیدا کردم بهش خبر دادم قرار شد فرار کنه تا بعد بتونه با نیروهای خودی تماس بگیره اون موقع هنوز نمیدونستیم ناخالصی بین گروهه. شاهین افراد ارژنگ که باهاش بودن رو، ناکار کرد و با پولی که از فروش محموله بدست آورده بود فرار کرد.
با تعجبی امیخته به تردید پرسیدم: _کشتشون؟
به طرف من برگشت و لبخند محزونی زد:
_هیچ وقت نخواست این کارو بکنه هنوز مثل من دلمرده نشده بود.
_یعنی چی؟
مهرداد: وقتی یه نفر رو می کشی اون همون موقع می میره و تموم اما تو بعد از اون هزار بار باید بمیری و زنده بشی ولی اگر عذابی از گرفتن جونش نداشتی، یعنی اینکه خودت خیلی وقته مردی یعنی دیگه قلبی نداری!
چند ثانیه سکوت شد. او به نور ماه خیره بود و من به او. درک حرف هایش برای منی که قسم خورده بودم تا جان مردم را نجات بدهم غیر ممکن به نظر می رسید. من و این مرد نقطه ی مقابل هم بودیم!
_ارژنگ اون موقع شمال بود، شاهین مجبور شد از اینجا دور شه رفت تهران اونجا رابطی داشتیم که بتونه پیشش بمونه؛ رابط اون رو پذیرفت اما ...خود اون یکی از افراد فاسد گروه بود!
شبانه از اونجا فرار کرد. تا صبح به هر شکل که بود توی اون شهر درندشت چرخید بلکم یه فرجی بشه! دمدمای صبح بود که بالاخره گمش کردن. باید جایی مخفی می شد. دست آخر مجبور شد بره خونه ی زن عقدیش، به اونجا رسید زنگم زد اما قبل از اینکه وارد بشه صدای شلیک اومد. تنها کاری که تونست بکنه این بود که نذاره بلایی سر زنی که عاشقش بود بیاد.
امیدوار بودم هرچیزی به غیر از ان که در ذهن من بود را بگوید اما انگار این عادت این دنیا بود که امید مرا نا امید کند.
مکثی کرد و با صدای گرفته ای که شاید از بغض بود حرفش را تمام کرد:
_برادرت شهید شد.
فصل دوم
در مغزم حجم عظیمی از اطلاعات پراکنده بود. با خودم درگیری داشتم، از طرفی نمی دانستم حقیقت کدام است و درست چیست و از طرفی حس پوچی می کردم.
عمر برادر داشتن من روی هم چند دقیقه نشده بود که مهرداد با بی رحمی از من گرفتش. از خودم تعجب می کردم که چه طور تمام این چند ساعت را برای برادری که هرگز از نزدیک ندیده ام عذاداری کردم!
احساس خلا داشتم. فهم اینکه تمام این سالها در حبابی که برای خودم ساختم، زندگی کرده ام و از دنیای اطرافم بی خبر بودم آزارم می داد. همیشه به خودم دیکته کرده بودم که خانواده ای ندارم، تنها هستم و زندگیم را در تنهایی می گذرانم و بالاخره روزی در تنهایی به پایان می رسانم. اما حالا می دیدم که علاوه بر برادر، پدری هم دارم که نه می دانستم کجاست و نه اینکه چه می کند.
برخلاف من شاهین از تمام این حقایق باخبر بود؛ اینکه کجا زندگی کرده و چطور گذران وقت کرده را نمی دانستم چون اطلاعاتی از ان نبود اما از بعد از هیجده سالگیش پروندهی پر و پیمونی داشت که نصف بیشترش خدمات ارزنده اش به این کشور بود. به نظر می رسید اطلاعاتی که از خانواده اش داشته متعلق به چند ماه قبل از اخرین ماموریتش باشد، اما دردناک ترین قسمت این تراژدی این بود که می خواسته بعد از اتمام ماموریتش دنبال من بگردد و پیدایم کند. ماموریتی که هیچ وقت تمام نشد!
با قرار گرفتن دستی روی شانه ام از باتلاق افکارم بیرون امدم. نگاهم هم چنان به منظرهی پشت پنجره بود. تمام شب این جا ایستاده بودم و انقدر غرق در فکرهای مختلف بودم که نفهمیدم کی صبح شده است.
صدای بم و مردانهی مهرداد به گوشم رسید:
_به پیشنهادم فکر کردی؟
برنگشتم تا نگاهم با نگاه سرد و خالیش برخورد کند:
_ راه دیگه ای نیست؟
کمی جلوتر آمد و کنارم قرار گرفت، دستهایش را پشت کمرش قلاب کرد و به درختان سر به فلک کشیده زل زد
_امن ترین راه همینه؛ اما برگشتیم توش نیست، اگه بیای مجبوری تا آخرش ادامه بدی.
هر دو بهم نگاه کردیم من نا مطمئن و او دوباره عاری از هر حسی.
_مردونگیم زیر سوال نمی ره اگه بگم می ترسم؟
_هیچی به غیر از نامردی کردن مردونگی یه مرد رو زیر سوال نمی بره، ترس که جای خود داره!
romangram.com | @romangram_com