#ارباب_تاریکی_پارت_14

_دیگه نمی خوری؟

چشم هایم را در حدقه چرخاندم : نه نمی خورم، جواب سوالم رو بده.

به نرده ی پایین تخت تکیه داد و دست به سینه نشست :

_دونستن خیلی چیزا به نفع آدم نیست؛ اینم جز هموناست که به نفعت نیست.

-نفعش رو من می فهمم نه تو چرا من هنوز زندم؟ می خوای باهام چیکار کنی؟

_هنوز نمی خوام کاری کنم ولی اگه جواب سوالت رو بدم، دیگه چه بخوای چه نخوای مجبوری برای من کار کنی!

چند ثانیه هر دو بهم نگاه کردیم. نور مهتاب روی صورتش افتاده بود و روی یک طرف صورتش سایه انداخته بود. چهره اش کمی ترسناک شده بود و البته جدیت و اخم خودش هم مزید بر علت!

سرم را جلو بردم و گفتم:

_اصل قضیه رو بگو و تمومش کن، چرا دو نفرو بخاطر نجات من کشتی؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

_ چون تو برادرمی!

برای لحظه ای هر دو خیره ی هم ماندیم، من نفس نمی کشیدم و انگار او هم شرایط مشابه من را داشت. پوزخندی زدم و خودم را عقب کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم :

_شوخی مسخره ای بود!

از جیب روی سینه ی پیراهنش عکسی بیرون آورد و به سمتم گرفت. با اکراه عکس را گرفتم و نگاه کردم.

این همه شباهت میان دو نفر غیر ممکن بود! پسر جوانی که روی صندلی تک نفره ای که مخصوص کلاسهای اموزشی بود نشسته بود و با چهره ای خندان به دوربین نگاه می کرد. خوب می دانستم که ان پسر من نیستم اما نمی فهمیدم این همه شباهت از کجا آمده!

اولین نگاه هر کسی می گفت ما دو نفر یکی هستیم!

با اخم پرسیدم :

_این کیه؟

از روی تخت بلند شد و شروع کرد به قدم زدن :

_ رفیقم، یا بهتره بگم برادرم!

با دهان باز به قامت بلند و چهار شانه اش نگاه کردم :

خب چرا اینقدر شبیه منه؟

لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد، در نگاه سرد و یخیش خالا موجی از غم دیده می شد:

_ چون داداش دو قلوته!

اگر بگویم برق از سرم پرید و گلویم خشک شد دروغ نگفته ام! یعنی من تمام این سالها دوتا برادر داشتم؟

همانطور که راه می رفت به حرف آمد:

- تا چند سال پیش جایی کار می کردم که هر چند وقت یک بار بهترین و زبده ترین نیروهای تازه نفس پلیس رو می آوردن، تا اموزششون بدم. بین یکی از اون گروه ها یه پسر بود که از همون اولم بهترین بود. باهوش، سریع، عاقل، مودب و هر صفت خوبی که بگی. توی آموزش دادن هیچ وقت احساس رو دخالت نمی دادم گاهی اوقات اونقدر بهشون سخت می گرفتم، که تا چند روز ناک اوت بودن! بین همه ی اون آدما فقط یک نفر هیچ وقت بهم اعتراض نکرد اونم همین پسر بود. برادرت، شاهین نامدار!

شاهین؟ همان شاهینی که من بخاطرش تا پای مرگ رفتم و برگشتم؟ همانی که...

انگار ذهنم را خواند که گفت: همون شاهینی که باعث شده تو یک هفته روی این تخت بیهوش باشی!

بی حرف منتظر ادامه ی صحبتش ماندم .اگرم می خواستم هم نمی توانستم چیزی بگویم! مردی که ان همه زجر را بخاطر او تحمل کرده بودم، حالا برادرم از آب در امده بود! آن هم برادری که برتری های زیادی نسبت به من داشت.

_دوره اش که تموم شد اولین ماموریت رو بهش دادن؛ ماموریت سختی بود و اون تنها عضو تازه کار بین همه ی نیروهای نفوذی بود! منم یکی از اونها بودم. فرماندشون! باید به یه باند قاچاق مواد نفوذ می کردیم تا کارهاشونو خنثی کنیم؛ توی اون ماموریت ما رفیق شدیم اینقدر نزدیک که بجای برادر نداشتم قبولش داشتم. اما نشد برادریمون خیلی ادامه نداشت بین نیروهای خودمون افراد فاسد داشتیم، شاهین رو لو دادن.

romangram.com | @romangram_com