#ارباب_تاریکی_پارت_13
_ بهتره یه کم بخوابی هنوز کامل خوب نشدی. راحت بخواب من مراقبتم.
دوباره پشت پنجره نشست و به درختان انبوه مقابل پنجره زل زد. مراقبم بود؟ یک زن به من می گفت که بخوابم و او مراقبم است؟ کجا آمده بودم؟ مهرداد چرا بخاطر نجات من آدم کشته بود، مهرداد مرد عجیبی بود!
چشم هایم کم کم گرم شد و از خستگی زیاد دوباره خوابیدم.
تا شب هیچ اتفاقی نیفتاد غیر از اینکه با آن دختر سر اینکه حق ندارد مرا لمس کند بحث کردیم و در نهایت مثل همیشه پیروز میدان من بودم! محال بود مناظره ای باشد و من در ان جمع حاضر و میدان به کس دیگری واگذار شود.
زخمم تقریبا بسته شده بود و دیگر خطری نداشت، اما محل برخورد گلوله و همچنین فاصله ی کمی که داشتیم باعث می شد مراحل ترمیم کمی دیرتر انجام شود.
نیم ساعتی بود که تنها بودم. تمام مدت در سکوت قدم می زدم و فکر می کردم. خانه دیگر مثل صبح ساکت نبود و صداهای زیادی می آمد شوخی، خنده. تیکه پرانی و هرچیز دیگر .
تمام اینها مرا یاد معینی می انداخت که حتی دنبال من نگشته بود یا شاید گشته بود و پیدا نکرده بود؟ چه انتظاری از او داشتم وقتی که هنوز خودم نمی دانستم کجا هستم؟
آن دختر خیره سر هم که جواب درست نمی داد و تمام مدت طفره می رفت. از بین تمام پر حرفی هایش بالاخره فهمیدم اسمش پریساست اینقدر عجیب بود که می ترسیدم حرفی بزنم و او برداشت دیگری کند! تمام مدت منتظر بود از من اتویی بگیرد تا کمی بساط خنده اش فراهم شود می ترسیدم حرفی بزنم و باعث درگیری با آن مرد بشوم، که احتمالا برادرش بود . برادرش بود دیگر؟ رفتارش با مهرداد شبیه عاشق معشوق ها نبود!
صداهای بیرون اتاق کمتر شده بود. احتمالا بقیه هم مثل او برای شام رفته بودند. از من خواست که در اتاق بمانم و گفت که خودش غذارا می آورد من هم جنبه ی احتیاط را نگه داشتم و بیرون نرفتم.
کنار پنجره ایستادم و به ماه نیمه کامل اواخر شهریور ماه نگاه کردم همیشه از شب احساس خوبی می گرفتم. در واقع شب ها من خودم بودم نه آن نقاب ساختگی خوشبخت که صبحا بر صورتم می زدم.
تقه ای به در خورد و قبل از اینکه من اجازه دهم در باز شد، سریع برگشتم تا به آن دختر تشری بزنم اما زبانم قفل شد.
مهرداد در را با پاشنه ی پا بست و داخل آمد. سینی غذا را روی تخت گذاشت و پایین تخت نشست.
_بیا بخور.
اب دهانم را قورت دادم و پاهایم را وادار به حرکت کردم. قبلا اینقدر ترسو نبودی بهزاد! خودم جواب خودم را دادم، قبلا قرار نبود با یه قاتل شام بخورم.
سمت مقابل او روی تخت نشستم و ناخوداگاه نگاهم به دستهای کم مو و رگهای برجسته اش ثابت شد با همین دست ها آن دو نفر را کشته بود؟ فقط همان دو نفر را کشته بود؟
مهرداد: به چی زل زدی؟
-تو آدم کشتی؟
نگاهم کم کم از دست هایش بالا امد و به صورتش رسید. چشمهایش سخت و غیر قابل خواندن بود. سرش را پایین انداخت و خود را مشغول غذا کرد
_آره کشتم.
-چرا؟
از بشقاب خودش قاشقی برنج برداشت:
_ چون باید می کشتم.
-چرا نذاشتی من رو بکشن؟
مهرداد: غذات رو بخور.
خشم کنترل شده ی صدایش باعث شد، مطیعانه اطاعت کنم. صادقانه می گویم این مرد جذبه و ابهتی داشت که به نظرم می توانست با تکیه بر آن یک ارتش را مدیریت کند. اما ذات من هنوز همان بهزاد دوازده ساله ای بود که جلوی تمام پسر های قلدر یتیم خانه ایستاده بود، این اطاعت کردن ها از من بعید به نظر می رسید.
با اجبار زرشک پلوی مقابلم را مزه مزه کردم.
او زود تر از من بشقابش را خالی کرد و خودش را عقب کشید. سرم را بالا آوردم که دیدم مستقیم به من خیره شده است. چیزی نگفتم و ادامه دادم اما نتوانستم خیلی زیر سنگینی نگاهش دوام بیاورم.
قاشق و چنگال را وسط بشقاب نیم خورده رها کردم و به چشمهایش زل زدم:
_چرا نذاشتی من رو بکشن؟
بی توجه به سوال من گفت:
romangram.com | @romangram_com