#ارباب_تاریکی_پارت_12
-جفتتون باحالین البته تو بیشتر.
پیراهنی را به سمتم پرت کرد که علی رغم درد دستم، گرفتمش:
_ ببین این اندازته؟
نگاهی به یپراهن راه راه سبز پر رنگ انداختم و مستاصل بررسیش کردم. هیچ وقت نتوانسته بودم عادت وسواسی را ترک کنم که از سالهای زندگی در آن یتیم خانه ی منزجر کننده برایم مانده بود.
_چیه نکنه وسواس داری؟ پرهامم عین توئه بخاطر همین لباساش رو بعد از هر بار که می پوشه، می شوره.
وسط اتاق ایستاده بود و منتظر به من نگاه می کرد :
_پرهام کیه؟
_داداشم، حالا چرا نمی پوشیش؟ از قصد این رو انتخاب کردم تازه به رنگ چشماتم میاد.
با تعجب نگاهش کردم اما او بیخیال به لباس در دستم اشاره کرد. اولین باری بود که می دیدم دختری در اولین برخورد با یک پسر اینقدر راحت از خصوصیات ظاهری طرف مقابل صحبت کند. شانه بالا انداختم و پیراهن را با زحمت پوشیدم. نمی دانستم چرا با هر حرکت این زخم می سوخت و درد می گرفت؛ باید در اولین فرصت خودم بررسیش می کردم.
دکمه های پیراهن را بستم و خودم را روی تخت پرت کردم. از همین چند حرکت هم به نفس نفس افتاده بودم، سرم هنوز درد می کرد و چشمهایم گهگاه دوباره تار می دید.
نگاهم به او افتاد که پشت پنجره نشسته بود و به بیرون خیره بود.
-چطور پیدام کردین؟
_ صدات رو شنیدیم اومدیم کمکت.
پس آن همه هوار کشیدنم بی فایده نبود! لبخندی گوشه ی لبم نشست: _چی به سر اون دوتا اومد؟
_مردن.
همانطور خیره به اونگاه می کردم که بیتوجه به من از پنجره منظره ی بیرون را نگاه می کرد. با سوزش سینه ام فهمیدم که نفس نمی کشم
نفس حبس شده ام را بیرون دادم و زمزمه وار پرسیدم :
-مردن؟ یعنی دیگه زنده نیستن؟
با تعجب به سمت من برگشت : مردن دیگه ایم داریم؟ اره دیگه مردن، که مردن.
-کی کشتشون؟
دوباره رو گرداند:
_مهرداد .
مهرداد آدم کش بود؟ ادم کشته بود؟ محسنی را که فقط چند سال از من کوچک تر یا بزرگ تر بود؟ آن دو نفر می خواستند مرا بکشند اما اینکه کسی بخاطر من زندگیشان را گرفته بود، نوعی عذاب به همراه داشت بخصوص اینکه آن شخص کمی پیش، پشت همان پنجره ایستاده بود .
آب دهانم را قورت دادم:
_کی هستین شماها؟
صدایم کمی لرزش داشت دخترک دوباره به من نگاه کرد :
_ برای هرکسی هرچی باشیم برای تو فرشته ی نجاتیم مطمئن باش هیچ کدوم از ما ها بهت اسیبی نمی زنیم.
-شما ها؟ یعنی چند نفرین؟
بلند شد و به سمت تخت امد لبخندی روی لبهای پر و رنگ شده اش نشاند
_ زیادیم لازم نیست بترسی بهزاد گفتم که کسی به تو آسیبی نمی زنه، تا زمانی که دستور داریم مراقبتیم.
کنار تختم نشست و دستش را به طرف صورتم بالا آورد که من خودم را عقب کشیدم. دست خودم نبود که دوست نداشتم هیچ جنس مخالفی نوک انگشتش به تنم بخورد و دلیل این هم به کودکی عذاب آورم بر می گشت. با اکراه دست در هوا مانده اش را عقب کشید.
romangram.com | @romangram_com