#ارباب_دو_چهره_من_پارت_8
قرار بود با رادوین امروز برم امریکا اصلا حس هیچی رو نداشتم،یه تیپ مشکی زدم،منی که از مشکی متنفرم الان فقط مشکی رو می پسندم رادوین کنارم ایستاده بود چشاش ارامش خاصی بهم میداد نمیدونم درباره من چی فکر میکرد ولی مث برادرم بود رادوین برگشت طرفم و گفت:انا من میرم کارای سفر رو روبه راه میکنم زنگ میزنم راننده بیاد دنبالت_میشه خودم برم رادوین میخوام برای اخرین بار برم به مکان مورد علاقم_باشه برو ولی قبل ساعت 9شب برکرد 11بلیط به امریکا داریم_باشه زودتر میام،مرسی داداشی.ازش دور شدم تو خیابونا راه میرفتم رفتم طرف یه کافی شاپ نشستم رو یک صندلی دلم حسابی یه قهوه تلخ میخواست،یه قهوه سوارش دادم داشتم مینوشیدمش که مسیح داشت نگام میکرد همراه یک دختر بود بعدش با اون دختره رفتن نشستن منم سریع اونجارو ترک کردم حالم خوش نبود چرا منی که میخواستم از مسیح انتقام بگیرم بهش حس دارم ساعتو نگاه کردم 9شده بود چقدر زود گذشت یه ماشین گرفتمو رفتم طرف خونه
مسیح
_امیر باید محلولا امشب رد بشه من نمیدونم_چطوری ردش کنیم اخه مسیح یه کم واقع نگر باش لو میریم ریسکش خیلی بالاس میفهمی که چی میگم؟_تا هفته دیگه امار اون باند رو برام بیارکی جرئت کرده با من رقیب بشه_سعیمو میکنم داش پس فعلا_فعلا.تلف رو قطع کردم خیلی بی حوصله شدم از یه طرف نگران مهیار بودم از یه طرف نگران انا،دلم براش تنگ شده برای اون ارباب گفتنش هعیی ولی اینطوری معلومه قسمتم نیس....
#پارت_نهم
انا
رسیدم خونه رادوین تا منو دید با عجله اومد طرفم گفت:کجا بودی نگرانت شدم.توی چشای ابیش یه غم خاصی بود نمیدونم چرا پریدم ب*غ*لش و گفتم:داداشی دوست دارم_منم عزیزم دیگه نگرانم نکن باشه؟_باش.از ب*غ*لش اومدم پایین وسیله هامونو جمع کردیم ساعت حدودا 10 بود رفتیم سوار ماشین شدیم و به طرف فرودگاه،حالم خیلی بد بود که اون دختره رو با مسیح دیدمرادوین برام خیلی مهم شده بود دیگه نباید جلوش درباره مسیح حرف بزنم که ناراحت بشه؛نمیدونم چی شد که خواب رفتم?😴😴😴😴😴
رادوین:انا اناااا انا دختر بلند شو رسیدیم.با صدایی که خواب توش اوج میزد گفتم:یه کم دیگه_پرواز داریما بریم تو هواپیما بخواب،دستمو گرفت از ماشین پیادم کرد رفت جعبه عقبو باز کردو خم شد وسیلل ها رو برداره که از پشت ب*غ*لش کردمو گفتم داداش مرسی که هستی فک نمیکردم یه روز بهت بگم داداش_بدو شیطون خانوم دیرمون شده.سرمو تکون دادمو با یه لبخند رفتم کیفمو برداشتم،رادوین کیفارو برداشت و رفتیم حس خوبی نداشتم ولی چکار میشه کرد باید تمام سعیمو بکنم من باید انتقام خانوادمو از خانواده تهرانی بگیرم......
امریکا
دوهفته وردودمون به امریکا میرسه اصلا حس هیچی رو نداشتم ولی کارامونو شروع کردیم رادوین برام کلاسای رزمی گذاشته،خیلی دوسش دارم داده کمکم میکنه حسابی،هقته دیگه یه جشن قرار ادمای بزرگی تو اون جشن باشن منو رادوین هم در این مراسم باید شرکت کنیم اروین خیلی حساس بود که قیافمو هیچکی نبینه بخاطر همین یه ماسک خوشگل مشکی که فقط چشامو میپوشوند برام اورد لباسمم انتخاب رادوین بود یه پیراهن مجلسی بلند که دوکلته خیلی خوشگل بود خودشم کت و شلوار مشکی میپوشید خیبی دوس داشتم به این جشن برم یه ارایشگر اومد خونه قرار بود منو اماده کنه یه ارایش تیره کردم موهامم بابلیس کرد ریخت دور گردنن خوشگل شده بودم لباسامو کمک کرد پوشیدم ماسکمم زدم از پله ها داشتم با کمک لیلی جون(ارایشگر) میومدم پایین رادوین تا منو دید با تعجب نگام کرد چشای ابیش برق خاصی میزدن،خودشم خوشتیپ شده بود رفتم نزدیکش و گفت:انا فوق العاده شدی_مرسی داداش تو هم خوشتیپ شدیااااا. دستشو گرفتم و از خونه خارج شدیم سوار پورشه مشکی رادوین شدیم و به طرف مقصد رانندگی میکرد نمیدونم ته دلم خوشحال بود حس میکردم اتفاقات خوبی قراره بیفته توی افکار خودم بودم که صدای اروین اومد که میگفت:خانوم خانوما رسیدیم یه لبخند زدمو از ماشین پیاده شدم.....
مسیح
romangram.com | @romangram_com