#ارباب_دو_چهره_من_پارت_6

تلفنم زنگ خورد برش داشتم ملیکا بود کفت:سلام رئیس باید هرچه سریع تر بیاین شرکت وضع خرابه و تلفن قطع شد مجبور شدم انا رو ول کنم ولی به پرستارا سپردم انا به بخش منتقل شد و من رفتم........

انا

از خواب بیدار شدم تو اتاق نااشنایی بودم که فهمیدم بیمارستان یاد پدرم افتادم یعنیی کجاست من با پسر ارباب ازدواج کردم یعنی مسیح کجاست تو افکار خودم بودم که در باز شد یه مرد هیکل گنده با کت و شلوار وارد اتاقم شد اومد نزدیکم از ترس داشتم میمردم گفتم:با من چکار داری که یه دستمال گذاشت روی دهنم و .........

بهوش اومد تو اتاق بزرگ بودم که یه تخت دونفر وسطش بود خیلی ترسیدم اتاق اصلا برام اشنا نبود یعنی چیشده یه پسره خوشتیپ اومد تو اتاق گفت:به به بانو مسیح اینجاست. با تردید پرسیدم تو کی هسی؟_من اروین امیری دوست قدیمی مسیح.بعدش یه خنده سرمستانه زد که تنم لرزید از صدای خندش.از اتاق خارج شد داشتم از نگرانی میمردم بدنم بی حس بود یه جیغ بلند زدمو گفتم خدااااااااا،چرا من این همه بدبختی؟چراااا؟مگه من بندت نیستم؟ مگه این دنیات قانون نداره منو این دست اون دست میکننن؟?😔😔

مسیح

انا توی اتاقش نبود براش نگران شدم گوشیمو در اوردمو زنگ زدم مهیار بلد چندتا بوق برداشت_سلام_مهیار انا گمشده باید دنبالش بگردیم_چراااا؟مسیح دوباره چکارش کردی؟تمام سعمیمو میکنم ولی چش شده؟_بعدا برات توضیح میدم.تلف رو قطع کردم برای انا نگران بودم اون دختر گ*ن*ا*ه داشت منی که برا هیچکس مهم نبود نمیدونم چرا انا برام مهم شده بود مهیار قرار بود با انا ازدواج کنه اون انا رو دوس داشت ولی همه در اشتباه بودن نمیخواستم به برادرم خ*ی*ا*ن*ت کنم ولی چکار میشه کرد.سریع زنگ زدم امیر و در مورد انا باهاش حرف زدم تا الان باید فهمیده باشید که امیر کیه،امیر دوس و همکار مورد اعتماد منه.

#پارت_هفتم

انا

دلم خیلی شور میخورد داشتم از نگرانی میمردم که یه زن پیر وارد اتاق شد و گفت:لطفا بلند شید این لباسارو بپوشین رئیس منتظرتونن.نمیخواستم ببینمش ولی با سر تایید کردم حرفشو لباسارو پوشیدم یه تیشرت مشکی که تا زیر ب*ا*س*نم بود با یه ساپورت مشکی تا زیر زانوم رفتم بیرون نمیدونستم کجا برم همینطور داشتم تو ره راه روها دنبال اتاق میگشتم که یه اتاق دیدم که طرح در اتاقش با بقیه فرق داره بدون در زدن وارد شدم دیدم رادین داه به یه جا نامعلوم نگاه میکنه یه اهم کردم سرشو اورد بالا پسر خوشگلی بود قشنگ انالیزش کردم چشای ابی روشن که جذابش کردع بود لبای قلوه ای چشای خمارش حس خوبی بهم میداد اندام فوق العاده ای داشت صداشو متوجه شدم که گفت: با اون چشات خوردیم دختر کوچولو.منم پرو گفتم:خوردنی نیسی اگه بودی الان تموم میشدی_نه زبونتم که درازه کوچولو خانم_خب چکار داشتی؟من میخوام برگردم پیش خانوادم میفهمیییی؟_خانوادت همون مسیح،یادت نیس پدرش چه فاجعه های رو برای تو و خانوادت به وجود اورد.. راست میگفت حسابی ناراحت بودم من که پسر اربابو دوس نداشتم پس چرا میخوام برگردم پیشش صدای رادوین توجمو جلب کرد که میگفتت:اگه بخوای برای انتقام کمکت میکنم_ولی چجوری_نیدونی که مسیح تو کار مواد رقیبی تازگیا براش پیدا شده که اون منم ولی مسیح هیچ اطلاعاتی از من نداره من و مسیح قبلا باهم کار میکردیم ولی من رامو جدا کردم.از تعجب دهنم ده متر باز شده بود مسیح تو کار بوده.نمیدونسم چی بگم زود اتاقو ترک کردم همش با خودم کلنجار میرفتم که چرا با رادوین خوبم از زندگی خسته شدم چرا اصلا من پشینهادشو قبول کردم,چرا من اینطوری جلوش لباس میپوشم؟چرا من دیگه اینقدر بدبخت شدمممم؟ چراااااااا؟ از همه چی خسته شدم.



یه هفته از موندم پیش رادوین میگذره حسابی ناراحتم یعنی مسیح الان کجاست بابام کجاست امروز باید بالاخره از خونه برم بیرون یه تیپ مشکی زدمو از اتاق خارج شدم یواش یواش میرفتم چندتا از بادیگاردا هم رد کردم زسیدم در خونه که ماشین کنارم ترمز کرد رادوین با لحن جدی گفت:بیا بالا.از لحنش ترسیدم و گفتم:نمیخوام اصلا میخوام برم پیش بابام چرا ولم نمیکنی؟_میخوای بری برو اگه باباتو دیدی حتما برو برووووو پیشش برو دیگه?😠😠.. گفتم:م..مگه بابام کجا..کجاست.؟ ._ارباب یعنی پدر مسیح کشتش.دنیا روم خراب شد گفتم تو االکی میگی امکان نداره?😭😭😭😭من خودم باید ببینم گفت باشه بریم خونه پسر ارباب ببین،سوار ماشین شدم داشتم گریه میکردم حالم خراب بود الان هیچکیو غیر رادوین نداشتم درسه کمی مغروره ولی با من خوبه واقعا،رسیدیم در خونه مسیح پیاده شدیم منو رادوین شونه به شونه هم راه میرفتیم چشام قرمز قرمز شده بودن بادیگاردا احترام گذاشتن منو رادوین وارد خونه شویم مسیح با تیپ مشکیش جلومون ایستادا بوده تا منو دید چشاش از تعجب باز شد اصلا توجه ای نکردم رفتم نزدیکشون یکیشون لبخند رو ل*ب*ش بود اون یکی جدی بود،معلوم بود اونی میخنده مهیاره باهام خیلی مهربون بود، محکم میزدم وسط سینه مسیح میگفتم:لعنتی با، بابام چکار کردییییی هاااااااان؟.مسیح ایستاده بود و فقط نگاه میکرد که رادوین اومد نزدیکم و گرفتم تو ب*غ*لش هنوز گریه میکردم لباس رادوین خیس شده بود مسیح با لحن تمسخر امیزی گفت:به به میبینم تو ب*غ*ل یکی دیگه یک هفته دارم دنبالت میگردم ولی تو پی خوشیاتی.میخواستم داد بزنم فقط گفتم:بابامو چکار کردی هاااان چکارش کردی؟؟_بابات دیگه یه مهره سوخته بود تنها شانسش تو بودی که ناپدید شدی. مهیار اومد جلوی حرف زدن مسیح رو بگیره یه چیزی بهش گفت و مسیح ساکت شد اون مهیار اومد نزدیکم و گفت:انا اروم باش بابات بخاطر مصرف زیاد مواد مرده_لعنتیییی چرا حرفاتونو عوض میکنیییییددددد بدم میاد از همتون یه روز انتقام کله کاراتونو میگیرممممم رفتم نزدیک مهیار و گفتم:تو پس اون مهربون خندون بودی که من دلم براش رفت ولی حیف که فک میکردم مسیح ارباب دوچهره منه.با صدای بلند گفتم:ارباب دوچهر انتقام منو یادت باشه.رفتم طرف رادوین دستشو گرفتمو از اونجا خارج شدیم جلوی خودمو میگرفتم گریه نکنم ارسیدیم به ماشین تا سوار ماشین شدم بغضم ترکید رادوین ب*غ*لم کردبا همون گریه گفتم:رادوین کمکم کن انتقام بگیرم_همیشه باهاتم بهم اعتماد کن لحن حرف زدن خیلی مهربون بود............

romangram.com | @romangram_com