#ارباب_دو_چهره_من_پارت_5


لباسامو در اوردم رفتم حموم تو وان نشستم حسابی بدنم به حال اومده بود یه دوش گرفتمو اومدم بیرون یه تیشرت مشکی ساده با یه شلوارک سفید پوشیدم رو تخت نشستم که صدای لیلی رو شندیدم(اشپز خونه)گفت:بانو اقا منتظرتونن._باش الان میام.نمیدونستم با مسیح چطوری رفتار میکردم برام عجیب بود که اصلا یادم نبود هیچی ازش،از قرار ازدواج، رفتم پایین دیدم نشسته رو صندلی و با ارامش غذاشو میخوره رسیدم بهش گفتم:سلام ارباب_بشین.مردیکه جواب سلامم نداد پووووف حسابی کلافه شده بودم میخواستم گریه کنم ولی خودمو نگه داشتم یه کم سالاد خوردم دیگه نتونستم هیچی بخورم و گفتم:من میرم بااجازتون_کجا؟_تو اتاقم_برو.تو دلم گفتم منتظر دستور تو بودم ارباب مغرور ،بیصدا رفتم بالا هنوز ساعت 3 بود نمیدونستم چکار کنم توجم به لب تاب رو میز جلب شد رفتم نزدیک روشنش کردم ........نمیدونم 9ندساعت باهاش کار که در اتاقم به صدا در اومد گفتم:بفرمایید؟. منیرخانوم:دخترم بیا شام ساعت 10. هنگ کردم یعنی من این مدت پای لب تاب بودم گفتم:مرسی منیر خانوم من سیرم. اونم از اتاق رفت بیرون.

لباسامو با یه لباس خواب حریر صورتی که تا زیر ب*ا*س*نم بود عوض کردم رفتم رو تخت و به اینده نامعلوم خودم فکر میکردم که چشام سنگین شد......یه مردو دیدم که میگفت انا تو دختر منی فرار کن که یک دفعه با شلیک یک مرد ناشناس مرد که جیغ زدم و از خواب بیدار شدم که در اتاقم باز شد دیدم مسیح وارد اتاقم شد اومدد نزدیکم گفت: چت شده انا مشکلی داری؟.هیچی نمیتونستم بگم فقط گریه میکردممم اخه من چه گ*ن*ا*هی کرده بودم که به این وضع کشیده بشم.مسیح بهم گفت: بخواب و بی اعتنا از اتاقم خارج شد.........

#پارت_ششم

انا

خیلی ترسیدم که اونطوری اومد تو اتاقم داشت دکمه های پیراهنشو باز کرد یه نیشخندم به من زد خیلی ترسیده بودم گفتم:ار.. ارباب توروخدا نه ارباب خواش میکنم.نزدیک شد بهم منم عقب عقب میرفتم که نفهمیدم چی شد بیهوش شدم.....از خواب بیدار شدم ل*خ*ت رو تخت بودم هیچکیم کنارم نبود از ترس داشتم میمردم ملافحه رو دور خودم جمع کردم گوشه تخت کز کردم.مسیح اومد تو اتاقم گفت فکر نمیکردم بدنت برام اینقدر جالب باشه با داد گفتم:نههههههه دیشب چی شد؟ بگو بهم اتفاقی بینمون افتاد.مسیح هیچی نگفت فقط یه خنده از سر تمسخر بهم کردو از اتاق خارج شد.همش گریه میکردم خسته شده بودم از همه چی از اون از خودم باید کارمو تموم میکردم..... زندگیم نابودد شده بود چندتا لکه خون رو تخت بود حالم بد شده بود میخواستم فقط بمیرم.

رفتم یه دوش گرفتم فقط گریه میکردم وقتی حموم اومدم بیرون،مسیح نبود،باید برم تو اتاقش و ازش بپرسم دیشب چه اتفاقی افتاده...

رفتم بالا در اتاقش در زدم گفتم:ارباب._بیا تو.رفتم تو گفتم ارباب میشه درباره اون شب برام توضیح بدی با لحن جدی گفت:تو دیگه دختر نیسی این حرفو زدو دنیام نابود شد سریع از اتاقم خارج شدم رفتم تو اتاقم که پام لیز خوردو......

مسیح

نمیدونم چرا همچین چیزی رو گفتم چرا خودش به حرفم اعتماد کردو نرفت چک کنه ببینه دختره یا زن من اصلا بهش دست نزدم فقط ل*خ*تش کردم گذاشتنش رو تخت تا یه کم بترسه،اون لکه خونم مال خون دماغی که شدم بود این دختر واقعا خنگترینه.

با لب تاب سرگرم بودم هیچ صدایی از انا نمیومد تو رفتم به طرف اتاقش در اتاقشو باز کردم که دیدم وسط اتاقش افتاده نمیدونم چرا ولی ته دلم خالی شد بلندش کردمو سریع رفتم طرف بیمارستان از کله حرفام پشیمون شده بودم انا بیدار شو با صدای بلند داد زدم اناااااااااااااا.رسیدیم به بیمارستان بلندش کردم یه پرستار بردش اتاق عمل خیلی ترسیدم یعنی انا چی میشه برای اولین بار اینقدر نگران شدم دکتر سریع رفت توی اتاق عمل منم پشت در منتظر بودم تا دکتر عملش تموم بشه تقریبا یک ساعت گذشت که دکتر اومد بیرون رفتم طرفش گفتم:دکتز مشکلش چیه؟_جوون زنت خوبه ولی شوک بدی به سرش خورده عمل موفق امیز بود_ممنونم دکتر.شوک به مغزش خوردل یعنی همه چی یادش میاد یعنی...


romangram.com | @romangram_com