#ارباب_دو_چهره_من_پارت_4

مهیار:نگاه انا جان تو انا معتمد هستی 19سالته مادرت فوت کرده و یک پدر داری که متاسفانه بعد گم شدن تو خودکشی کرد و مرد،متاسفم که اینارو بهت میگم ولی حقیقت تو قرار بوده با مسیح ازدواج کنی که...پریدم وسط حرفش یعنی من تو این دار دنیا هیچکیو ندارم،با با گریه گفتم:مسیح کیه؟! _مسیح برادر دوقلو منه کسی که با تو تصادف کردگباید زودتر بهت میگفتم. _من با اون عوضی ازدواج نمیکنم ازش متنفرم . _ هیسس، اروم باش دختر،مسیح در به در دنبالت میگشت که پیدات کنه اما غافل تو کنارش بودی و نمیشناختت. داشتم از گریه بیهوش میشدم، چشام ساهی رفت و دیگه هیچی متوجه نشدم.....

#پارت_پنچم

مسیح

نمبیدونم چی شد که صدای مهیار رو شنیدم که داشت انا رو بلند صدا میزد،زود رفتم تو اتاق انا که دیدم بیهوشه زود زنگ زدم ارش بیاد دکتره خیر سرش یه بوق دو بوق بالاخره برش داشت که گفت:سلام عجب به ام... نذاشتم بقیه حرفشو بزنه که گفتم:سریع خودتو برسون به اپارتمانم ارش زود بیا.یه باشه ای گفتو تلف رو قطع کرد . مهیار:چکارش کردی بدبختو اینقدر ازت متنفره و میترسه ؟ _ مهیار ول کن اعصاب درستی ندارم، تو چرا به انا اینقدر توجه میکنی؟. هیچی ازش نشنیدم؛نیم ساعت طول کشید که ارش با وسیله های پزشکیش اومد همه مارو از اتاق انداخت بیرون تا به کارش برسه،15دیقیقه بعد اومد بیرون ساعت12 شب بود،زود شب شد ولی ما متوجه نشدیم به لرش گفتم:چش شده بود؟ _بخاطر گریه زیادی بیهوش شده لازم نیس ببرینش بیمارستان،فقط خوب ازش محافظت کنید؛مسیح اذیتش نکن.

سری به علامت تایید تکون دادم ارش هم رفت مهیار میخواست بمونه که گفتم بره میخواستم امشب تنها باشم انا هم که بیهوشه.

عجیب زندگیم فرق کرده بودم این انا چی داره که نمیذاره مث همون اول که قرار بود باهاش ازدواج کنم عذابش بود جلومو میگیره.

صبح با صدای الارام گوشب از خواب بیدار شدم ساعت 6صبح بود 6ساعت کلا خوابیدم،زود رفتم یه دوش گرفتمو رفتم تو اتاق انا،خیلی معصوم خوابیده بود دلم نشد بیدارش کنم ب*غ*لش کردمو از خونه زدم بیرون رو صندلی عقب ماشین خوابوندمش عجب خواب سنگینی داشت؛باید به عنوان زنم ببرمش توخونمون خونه من و انا،چی میخواستم چی شد؟

زود سوار ماشین شدم و روندم طرف ساختمان بزرگم که بیرون از تهران بود یک ساعتی طول کشید که رسیدم انا هم چندبار تکون خورد ولی بیدار نشد،رسیدم به دم در با ریموت در رو باز کردم وارد شدم مث همیش زیبا بود مش رحمت کارشو همیشه با باغ درست انجام میداد انا رو خواستم بلند کنم که خودش بیدا شد تا منو دید نزدیکش جیغ خفیفی زد و گفت:چی از من میخوایییی؟از من دور شوووووو. گفتم بهش:پیاده شو خیلی چیز خوشگلیم نیسی بهت نزدیک بشم. یه پوزخند زد. حسابی از دستش کفری بودم خودش پیاده شد ،پشت سر من راه میومد یه پیراهن مشکی تا زیر ب*ا*س*نش با یه ساپورت مشکی پوشیده بود،بخاطر همین چیزی درباره پوشش نگفتم بهش در خونه رو باز کردم که منیر خانوم اومد و گفت: سلام اقا ،خوش اومدیم. _مرسی منیر خانوم،اتاق رو به انا نشون بدین. _چشم اقا؛بریم دخترم. منیر خانم از بچگی پیشم بوده و بزرگم کرده بهش خیلی مدیونم.

روی کاناپه نشستم.....

انا

منیر خانوم منو به اتاق برد اتاق خیلی شیکی بود و گفت برای نهار یکی رو میفرسته دنبالم....

romangram.com | @romangram_com