#ارباب_دو_چهره_من_پارت_3


انا

کله لباسامو گذاشتم تو کمد حسابی خسته شده بودم دو ساعت از رفتن مهیار گذشته بود نمیدونم چرا دلم براش تنگ شده بود چرا بهش گفتم ارباب دوچهر من که این رو نمیشناسم از کجا معلوم منو الکی نیورده باشه تو خونه، سوال ها برام مبهم تر میشدن.

یه دست لباس پوشیده برداشتم چون اصلا نمیشناسمش حوله هم برداشتم و رفتم توحموم وان رو پر کردم و رفتم نشستم توش به بدنمحسابی حال میداد....?🛁

#پارت_چهارم

تو وان دراز کشیده بودم که صدای تقه به در منو به خودش اورد گفتم: بله؟ _زود بیا بیرون کارت دارم. _اومدم مهیار. زود از وان اومدم بیرون یه دوش گرفتم بدنمو خشک کردم لباسامو پوشیدم رفتم بیرون که با مهیار روبه رو شدم قیافش خشن شده بود دوباره شده بود مث اولش چشاش پر از خشم که ازش ترسیدم،که گفت:چیه خوردیم؟تو با اجازه کی عصری رفتی خرید؟. _حالت خوبه؟همراه خودت بودما. دیگه هیچی نگفتت با عجله از اتاق زد بیرون،این چش بود،اصلا حوصله فکر کردن نداشتم باید هرطور که میشد بفهمم من واقعا کیم من برده این مرد مغرور نیستم اینو میدونم چرا عصری باهام مهربون بود ولی الان اینطوری رفتار کرد،بیخیال افکارم شدم رفتم موهامو سشوار کشیدم باید خودمو به مهیار نزدیک کنم تا ببینم واقعیت چیه.

مسیح

سوتی دادم جلوش چرا فکر میکنه من مهیارم،بدبخت حق هم داره،باید هرچه سریع تر انا رو پیدا کنم به امیر یکی از دوستام زنگ زدم:سلام امیر _سلام بر داداش گل خودم _زبون نریز هرچی درباره انا فهمیدی که کجاست چکار میکنه؟. لحنش جدی شد و گفت:راستش میگن تصادف کرده و الان تو خونه یه مرد زندگی میکنه هنوز نتونستم اطلاعاتی ازش پیدا کنم ولی حتما پیدا کردم خبرت میدم.! _ منتظر خبرت هستم._ چشم داداش. گوشی رو قطع کردم رو کاناپه نشسته بودم که اون دختره اومد بیرون حتی اسمش نمیدونستم،عجیب شبیه انا شده بود،یعنی میشه این انا باشه؟ نه امکان نداره!پس چرا اینقدر شبیه اناست؟ داشتم از این افکار دیونه میشدم؛عکس انا هنوز تو جیبم بود برشداشتم و نگاش کردم،کخ اون دختره اومد نزدیکم و عکسو از دستم قاپید و گفت:اینقدر خوشگلم که نگام میکنی همش؟ راستشو بگو من کیم؟هاااان؟چرا منو اوردی اینجا ؟عکسمو نگاه میکنی؟عصرا باهام خوبی شبا میخوای بزنی؟خودت میبریم بیرون بعدش میایی میگی با اجاز کی رفتم؟تو کی هسییییی؟ هااااان؟.صدای گریش اومد نمیدونم چطور اینقدر نفس داشت پست سر هم هی حرف میزد یهنی واقعا این انا چرا خودم نفهمیدم از این همه شباهات؟ پس مهیار میشناختش.هیچی نگفتم فقط نگاش کردم.دیوید به طرف اتاق و درو محکم کوبوند.یعنی من باید با این دختر ازدواج کنم همه چی برام نا معلوم بود.. صدای در اومد رفتم بازش کردم مهیار بود بخاطر موضوع عصری مغذرت خواهی کرد و برام توضیح داد که اون دختر واقعا اناست،منم بهش گفتم ماجرا رو که الان داره گریه میکنه و از این حرفا که بلند شد رفت طرف اتاق هرچی صداش زدم جوابمو نداد و دیگه هیچی نگفتم

انا

اصلا حال خوششی نداشتم فقط میخواستم گریه کنم حالم خیلی بد بود بیش از حد،هویتمو گم کرده بودم،نمیدونستم کیم،فقط گریه میکردم که مهیار اومد تو اتاق غم خاصی تو چشماش بود نمیخواستم ببینمش گفتم گمشو از اتاق بیرون تو ع ضی چرا با من اینکارا رو میکنی یه بار خوبی یه بار بدی اومد نزدیک رو تخت نشست فقط گریه میکردم هیچی برام مهم نبود گفت:انا بذار همه چیو برات توضیح بدم،بگم کی هسی چطور تصادف کرد،من کی هستم،بذار همه چیو بهت بگم .

دیگه ساکت شدم و فقط میخواستم هویتمو پیدا کنم ببینم این ارباب دو چهره واقعا کیه.


romangram.com | @romangram_com