#ارباب_دو_چهره_من_پارت_2
انا
چشاامو باز کردم همه جا سفید بود بدنم حسابی درد میکرد هیچی یادم نبود چرا اینجام من اصلا کیم،اشکم داشت از درد میومد حسابی خسته بودم، داشتم به درو دیوار نگاه میکردم که یک مرد مسن با رو پوش وارد شد و یک مرد خوشتیپ،با عجله پرسیدم:اینجا کجاست؟من کیممم؟. مرد مسن گفت:دخترم اروم باش تو،توی بیمارستانی _پس چرا چیزی یادم نمیاد_دخترم..... یک دفعه اون پسر خوشتیپه پرید وسط حرفش و گفت من براش توضیح میدم دکتر شما لطفا برید. دکتر سری به نشونه تایید تکون داد.از اتاق خارج شد اومد نزدیک من با لحن مزخرفی گفت: تو برده منی تصادف کردیو منو تو دردسر انداختی حالا زود اون لباسارو بپوش و بیا.از اتاق خارج شد من هنگ بودم یعنی چی من برده اینم اشکام سرازیر شدن،عجب زندگی داشتم،اروم از روی تخت پایین اومدم و اون لباسارو پوشیدم بدنم کوفته بود چطوری امروز تصادف کردم امروزم مرخصم کردن سوالای زیادی توی ذهنم بود یواش یواش از اتاق زدم بیرون جلوی در ایستاده بود تا منو دید به حرکت در اومد خیلی تند میرفت منم نمیتونستم تند راه برم یواش یواش راه میرفتم از دیدم ناپدید شد سعی کردم بدوم تا بهش برسم ولی وقتی رسیدم به در خروجی نبود اروم اروم رفتم بیرون دیدم به یک ماشین تکیه داده و داره با پوزخند نگام میکنه نزدیکش شدم و گفتم:چیه؟مریضی اینطوری نگاه میکنی؟. معلوم بود عصبانی شده نزدیکم شد و چونمو گرفت و گفت دختر جون حواست باشه چی میگی من ارباب توما اون زبون گندتو اخرش کوتاه میکنم.گفتم:هیچ غلطی نمیتونی بکنی.سوزشی احساس کردم رو گونم زده بودم ،دستو به علامت تحدید اورد بالا و گفت:دختر کوچولو حواست باشه چی میگی کاری نکن خونتو حلال کنم. دیگه نتونستم هیچی بگم با اون دادی زد خفه شوم سوار ماشین شدیمو با سرعت میروند، هیچ حرفی بینمون گفته نشد تا رسیدیم به یه اپارتمان بهم گفت پیاده شم،حسابی استرس داشتم از ماشین پیاده شدم پشت سرش راه میرفتم ،تا رسید به یک واحد و وارد خونه شد،مردیکه بی ادب حالیش نی من مقدم ترم ولی من که یه بردم......
مسیح
قیافش خیلی شبیه انا بود ولی انا که مرده، مهم نیس دیگه وارد خونه شدیم داشت یه چیزایی پچ پچ میکرد نمیدونم چرا گفتم بردمه اصلا نمیشناختمش برگشتم طرفش که ترسو تو صورتش میدیدم گفتم:خب گفتی من هیچ غلطی نمیکنم هان_اره گفتم حالا امرت. دستمو بردم بالا که بکوبونم تو دهنش که دستاشو اورد بالا دلم براش سوخت دستمو بابا مچ کردم اوردم پایین رفتم طرف اتاقم و گفتم:برو تو اون اتاق عصر میگم برات لباس بیارن برده ترسو من..
#پارت_سوم
حسابی خسته بودم،باید هرطور که شده انا رو پیدا کنم اون دختره گدا باید پیدا شه،پیراهنمو در اوردم رفتم روی تخت و داراز کشیدم.....
انا
این پسره چقدر پرو،کاش میتونستم بزنمش،حسابی خسته بودم رفتم تو اتاق، اتاق شیکی بود ترکیب رنگ سفیدو یاسی خوشگل بود یه تخت دونفر با یه میز ارایش یک کمد که همش رنگ سفیدو یاسی بود. هیچی لباس نداشتم فقط همون مانتو شلواری که برم بود؛روی تخت نشستمو نگاه درو دیوار میکردم اصلا حس هیچی رو نداشتم بدنمم حسابی کوفته شده بود تا اینکه صدای در اومد رفتم از اتاق بیرون که دیدم ارباب بیرونه اما یه لبخند خاص رو ل*ب*ا*ش بود چشاش فرق کرده بود رفتم نزدیکش گفتم:مشکلی پیش اومده ؟! _بیا بریم._کجا؟?😳_خرید.همراهش رفتم .
ولی چرا اینقدر تغییر کرده بود تیپش اخلاقش تعجب کرده بودم،سوار یه لکسوز مشکی شدیم ماشینشم تغییر کرده بودم میخواستم دهن باز کنم که گفت:چیه دختر کوچولو اینقدر نگاه میکنی؟_هیچی ارباب_بهم نگو ارباب،اسمم مهیار_بله. یعنی اسم این مزخرف مهیاره اوففف سوار ماشین شدیم تو راه سکوتی بینمون حاکم بود تو افکار خودم بودم که صدای مهیار منو متوجه خودش کرد که گفت:دختر حواست کجاست؟ _ببخشید _پیاده شو. از ماشین پیاده شدم جلوی یه پاساژ بزرگ بودم که خیلی شیک بود همراه مهیار وارد پاساژ شدیم من دنبالش میرفتم وارد یکی از مغازه ها شدیم فقط لباس توخونه ای داشت خودش چندتا انتخاب کرد اصلا حوصله انتخاب کردن نداشتم تلفنش به صدا در اومد برش داشت و گفت:به به .. که صدای داد طرفو من شنیدم که گفت کجا بردیشششش لعنتییی، منظورش کی بود اصلا اون کی بود ،مهیار گوشی رو قطع کرد و اومد طرفم گفت باید عجله کنیم پول لباسارو حساب کرد با عجله چند دست لباس دیگه هم خرید و گفت:مانتو شلوار بعدا میخریم. باشه ای کفتم و از پاساژ خارج شدیم باعجله میروند نمیدونم چرا کی جرئت کرده بود سرو ارباب مغرور داد بزنه همینطور داشتم فکر میکردم که مهیار جلو خونه ایستاده بود و میگفت پیاد شو منم هنگ بودم بعدش پیاده شدم و گفتم:خودتون میرید؟_اره کار دارم._باشه،خداحافظ ادباب دوچهره. یه لبخند رو ل*ب*ش اومد و رفت......
مسیح
اعصابم حسابی خورد بود بخاطر همین اومدم شرکت که وقتی اون دختره میاد شک نکنه ،این مهیار با اجازه کی این دختر رو برده بود منتظرش بودم که بیاد هرچی به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد حسابی عصبانی شدم که در باز شد مهیار بود که باعجله کفتم:تو با اجازه کی این دختره رو بردی؟فقط قرار بود براش لباس بخری نه اینکه بیای ببریش،مهیار چرا درک نمیکنی من این دخترو نمیشناسم نباید بیرون خیلی افتابی بشه بعد بردیش پاساژ. _یه کم نفس بکش بابا، تو نمیشناسیش من که میشناسمش _تو از کجا میشناسیش؟_خودت به موقعش میفهمی،بهش خیلی سخت نگیر،بدبخت بهم میگفت ارباب حتما اجبارش کردی که بگه ارباب،وقتی نمیشناسیش مریضی هان _مهیار دوباره شروع نکن . _اره هروقت حرف حق میزنم شروع نکن میگی. از اتاق زد بیرون یعنی این دختر کیه که مهیار بخاطرش همچین رفتاری کرد اعصابم حسابی خورد بود نمیدونستم چکار کنم روی صندلیم نشستمو یه سیگار روشن کنم، پیدا کردن انا کم بود حالا این دختره هم اضافه شد.
romangram.com | @romangram_com