#ارباب_دو_چهره_من_پارت_32
_تواین چند ماهی که نبودی خیلی کارا بد پیش رفت،ارمان باید زود برگردی وگرنه کارخونه میخوابه. _میدونی که میکائیل نمیشه. _باهاش حرف بزن خب بهش بگو. هیچی نگفتم میکائیل چرخید طرف انا و گفت:انا خانوم بشین یه چیزایی بگم. که گفتم:ساکت میکائیل. _ارمان بذار بفهمه تو ساکت شو. راست میگفت ولی الان وقت مناسبی نبود میکائیل طرف انا گفت:نگاه انا جان تو دختر عمو ارمان مایی ارمان بخاطر تو از ایران اومد امریکا تا کمکت کنه ولی تو یه کم شورشو در اوردی الانم باید برگردیم ایران تا دو روز دیگه این تمام واقعیت دیگه تصمیم با خودتونه.
قیافه انا هنگ بود از تعجب نمیدونستم چی بگم انا از جاش بلند شد و سریع به طرف بیرون رفت خواستم بلند بشم که میکائیل دستم رو گرفت و گفت:نرو ارمان به تنهایی نیاز داره. نمیدونستم چکار کنم هنگ بودم کلا اخه انا به این زودی نباید بفهمه ..
انا
اینا چی میگفتن یعنی همه این مدت منو بازی میدادن دلم از همه چی پر بود میخواستم فقط گریه کنم حال حوصله هیچی و هیچکسیو نداشتم دلم میخواست برم یه جایی تنها باشم ولی هیجا رو نداشتم یه کافی شاپ نزدیکم بود رفتم نشستم حسابی حالم گرفته بود دلم فقط الان مادرمو میخواست چشای ارومی داشت همیشه بهم امید میداد ولی رفت خیلیم زود رفت یه دست رو پشت خودم حس کردم زود بلند شدم دیدم یه مرده از قیافش میخورد مست باشه گفت دختر کوچولو بیا برمی اعصابم خیلی خورد بود فک کنم این بهترین موقعیت برای این بود که اعصبانیتمو خالی کنم گرفتم شروع کردم به زدنش هیچکی جرئت نمیکرد نزدیکمون بشه که از پشت یکی دستامو گرفت برگشتم دیدم ارمان نمیدونم چرا ولی دیگه هیچی حالیم نشد.....
مسیح
بلند شدم یه تیپ مشکی شیک زدم باید هرطوری شده انا رو پیدا کنم عزیز ترینم باید تمام بدیامو جبران کنم از ویلا اومدم بیرون سوار لکسوزم شدم و به طرف تهران رفتم،باید بمر پیش مهیار شاید اون بدونه انا کجاست، با سرعت زیادی میرفتم............ بالاخره رسیدم در خونه مهیار رفتم زنگ رو زدم در رو باز کرد رفتم تو خونه تا دیدم پرید ب*غ*لم واقعا دلم برای مهیار تنگ شده بود ولی انا همه چیو از ذهنم برد به طرف مهیار گفتم:مهیا از انا خب نداری؟؟ _چطور؟ _باید پیداش کنم اگه میدونی کجاست بگو. _مسیح بیخیالش شو بذار اروم زندگی کنه. _مهیار میگم بگو کجاس. _رفته امریکا همراه رادوین وقتی بهش گفتی فراموشت کنه نمیتونست بخاطر همین از ایران برا همیشه رفت...
دیگه هیچی از حرفاشو نفهمیدم زود از خونه خارج شدم و رفتم .....
ارمان
romangram.com | @romangram_com