#ارباب_دو_چهره_من_پارت_22

عجیب بزرگ شده بود اگه به اسرار عمو نبود اینطوری باهاش رفتار نمیکردم،هویتمو همه چیمو مجبورم ازش مخفی کنم،بخاطر قولی که به عمو دادم ولی ازش محافظت میکنم،اخرین بار وقتی دیدمش 6سالش بود دختر شیطونی بود ولی الان معلوم بود چقدر غم داره باید کمکش کنم اما به روش خودم و عمو. (باید فهمیده باشید که ارمان پسر عمو انا هست ).

روی تخت دراز کشیدم به اینده فکر میکردم،که باید چطوری انا رو سر سختش کنم،ولی برام عجیبه چطور منو نشناخته درسته چندسال همدیگه رو ندیدیم ولی اون چطور میتونه منو نشناسه،وقتی بعد چندسال عمو اومد سراغم تعجب کردم،هویتمو بخاطر انا تغییر دادم،برام مهم بود انا. مسیح تهرانی هم میشناختم یکی از بهترین پلیسا تهران بود ولی چطور به خلاف کشیده شد چطور توی دوسال تغییر کرد و چطور به زندان رفت؟ همه چی مبهم بود ولی تصمیم گرفتم به انا کمک کنم تا خودشو محکم نگه داره، ساعتو نگاه کردم ساعت 9شده بود یعنی من اینقدر داشتم فکر میکردم زود بلند شدم و رفتم طرف اتاق انا. _ انا. دیدم گوشه تخت خودشو جمع کرده وقتی رفتم بالاسرش دیدم خوابیده یه پتو انداختم روش،خیلی مظلوم خوابیده بود.باید از صبح تمرین رو شروع کنم باهاش.

مسیح

چند روزی که شراره هر روز میاد پیشم واقعا باور کرده که من دوستش دارم ، مدارک زیادی پیدا کردم دربارشون ولی باید یک مدرک که توی اتاق شاهین رو بردارم، چند هفته از اخرین رابطم با شراره میگذره ولی احساس گ*ن*ا*ه میکنم،من عاشق انام ولی انا الان کجاست اصلا به من فکر میکنه،امشب باید مخفی برم خونه شاهین، ساعت 8بود باید ساعت 12کارپو شروع میکردم، رفتم به زیر زمین خونم که حالا مخفیگام بود رفتم و شروع کردم به کیسه بوکس ضربه زدن تو این مدت بدنم خیلی قوی شده بود باید برگردم به قدیم تا بتونم محکم باشم،بعد بوکس، از نرده ها بالا رفتم....

ساعتو نگاه کردم ساعتا 11بود زود رفتم بالا و رفتم طرف حموم یه دوش سریع گرفتمو لباسامو پوشیدم وسیله هامو برداشتمو رفتم طرف خونه شاهین..

#پارت_هفدهم

نزدیکای خونه شاهین بودم، ماشین رو دورتر از خونه شاهین پارک کردمو رفتم طرف خونه، ارتفاع دیواری بالایی داشت ولی بخاطر تمرینایی کرده بودم خیلی برام اسون شده بود ، پریدم بالا و همه جا رو چک کردم میدونستم بیرون دوربین ندارن ولی از داخل باغ به بعد پر از دوربین از توی کوله پشتیم تبلتمو برداشتم و کله دوربینا رو غیرفعال کردم (به عباررتی هک ) تبلتمو گذاشتم سر جاش و شروع به حرکت کردم، رسیدم نزدیکای در اصلی میدونستم از اینجا وارد بشم لو میرم بخاطر همین رفتم طرف اخرین طبقه که یک دریچه هست که مستقیم به اتاق شاهین میره رفتم طرف دریچه و اروم درشو باز کردم اتاق تاریک بود اروم اومد پایین،قبلا جای گاوصندوق یاد گرفتم زود رفتم طرفش و با چندتا قلق بازش کردم،مدارکو برداشتم احساس خوشحالی زیادی میکردم،که یه تیزی روی کمرم حس کردم،اروم برگشتم که دیدم شاهین پشت سرمه و گفت:به به اقای سرهنگ مسیح تهرانی، واقعا تو اینقدر ساده ای که فکر کردی من هویت تورو نمیدونم،بد بازی رو ادامه دادی بد?

یه دکمه به ساعتم بود میدونستم اگه فشارش بدم کله پلیسا میریضن توی خونه با اعتماد به نفسی کامل گفتم:شاهین تو با بد کسی بازی کردیواقعا اینقدر بی غیرتی که دختر عزیزت بشه یه خراب،بهت هشدار میدم وضعیت خودتو بدتر نکنی. _خفه شو لعنتی من حالیت میکنم. چاقو رو گرفت طرفم و بهم حمله کرد جاخالی دادم و دکمه ساعتمو زدم دو دقیقه نشد مامورا ریختن داخل خونه.و همه جا رو محاصزه کردن.....

انا

صبح ساعت 9:30

با صدهای که تو اتاق میومد چشامو باز کردم و گفتن:رادوین یواش تر بابا?😣. ارمان:بله ؟ رادوین دیگه کیه؟. با یاد اوری اتفاقای دیشب زود بلند شدم و نگاهش کردم و گفتم:هیچکی. یه سر به نشانه تاسف تکون داد و گفت:زود برو یه دوشی بگیر و لباسای اماده شده رو بپوش بیا پایین. هیچی نمیدونستم بگم فقط نگاه اطرافم میکردم اصلا نمیتونستم با این یکی کنار بیام ، تو زندگیم با دونفر کنار اومد یکیشون مسیح بود یکیشونم رادوین دیگه نمیتونم واقعا دیگه نمیکشم سرم درد گرفت دوباره، بلند شدم حوله رو برداشتم و طرف حموم رفتم........

romangram.com | @romangram_com