#ارباب_دو_چهره_من_پارت_14

مسیح

وقتی ماجرا رو بابا برام تعریف کرد حسابی حالم بد شد یعنی من فراموشی گرفته بودم چطوی اینقدر کار خلاف کردمو هیچ پس نقشه فرار چی بود بکی در زد و وارد شد امیر بود که لباس نظامی پوشیده بود داشتم تعجبم بیش از حد میشد.

بابا:مسیح کامل گوش کن تا چیزی رو فراموش نکنی

تو سرهنگ مسیح تهرانی هستی که 2سال پیش توی یک ماموریت حساس به سرت ضربه خورد و باعث فراموشی شد ما باید دو سال پیش باند شاهین رو میگرفتیم ولی بخاطر اتفاقی برات افتاد نشد، ما تصمیم گرفتیم زندگیتو عوض کنیم که اینطورم شد تو فکر میکردی من یه گردن کلف زور گویم تو این دو سال زندگیت خیلی تغییر کرد ولی دیگه وقتشه همه چی رو بهت بگم ،باید بری امریکا شاهین و دخترش رو بگیری و به ایران بیاری بعد این کار دیگه برای همیشه از شغلت کنار میری بخاطر خلافای که تو این چندسال کردی و 1سال زندان هم برات بریدن، متاسفم پسرم، ببریدش.

داشتم دیونه میشدم چی میگفت من پلیسم من فراموشی گرفتم چرا پس اههه سوال ها تو ذهنم بیشتر میشد چرا من هیچی از پلیس بودنم یادم نیس امیر داشت منو میبرد که گفت:داداش متاسفم دستور بود که هیچی بهت نگم توی این دو سال من مسئول این بودم که کاراتو کنترل کنم ببخشید داش.. _هیچی نگو امیر هیچی نگو. بردنم تو یه اتاق نا اشنا همونجا نشستم، نمیدونستم چطوری شاهین رو بگیرم، مخم دیگه نمیکشید ....

#پارت_چهاردم



1ماه بعد

مسیح

تو این یک ماه تونستم اطلاعات زیادی درباره شاهین که کجاست و این چیزا پیدا کنم،ولی نمیتونستم باور کنم زندگیم اینقدر تغییر کرده باشه،هنوز تو فکر انام نمیتونم فراموشش کنم ولی برادرم مهیار چی اگه هنوز انا رو دوست داشته باشه چی اگه رز براش فقط یه دوست باشه چی یعنی باید بخاطرش بکشم کنار،حسابی خسته بودم نمیدونستم چکار کنم.

که امیر صدام زد:مسیح مسیح زود بیا باید درمورد موضوعی باهات حرف بزنم. _اودم امیر،خب بگو! _نگاه امیر امشب باید خودتو توی جشن به دختر شاهین نزدیک کنی،اما احتیاد کن شاید شک کنن که چطور بعد 1ماه پیدات شده،مسیح مواظب خودت باش. _مهمونی ساعت چنده؟ _ساعت 9 ولی باید زودتر بری میدونی که چی میگم؟ _اوکی حله.

romangram.com | @romangram_com