#ارباب_دو_چهره_من_پارت_13


رادوین ساکت شد دیگه هیچی نگفت، قیافش کلا تغییر کرد چشای خوشگل ابیش دوباره ناراحت شدن ولی دلیل این ناراحتی ها چیه؟ دلیل این پنهون کاریا چیه؟

#پارت_سیزدهم

بالاخره رسیدیم به فرودگاه حسابی ، ذهنم مشغول بود مهیار و رز هم بیرو ایستاده بودن منتظر ما، از ماشین پیاده شدیمو رفتیم طرف رز و مهیار

من:سلام. هردوتاشون جواب سلاممو دادن رز رو ب*غ*ل کردم تو این چند روز خیلی کمکم کرده بود، به مهیار دست دادم و در گوشم گفت: انا متاسفم منتظر مسیح بمون. حرفاش تو مغزم بودن برا چی متاسف بود. حسابی مخم هنگ کرده بود یعنی چی شده؟اون از اون تلفن اون از مهیار همه چی برام مبهم بود.

با مهیار و رز خداحافظی کردیمو رفتیم وقتش بود برای همیشه از ایران برم ، دلم تنگ میشد براش ولی باید همینجا خاکش کنم برم، مسیح که منو نمیخواد پس چرا من بخوامش اشکم داشت در میومد ولی نمیدونستم چکار کنم. پشت سر رادوین داشتم داه میرفتم بدون توجه به دورو برم بدون توجه به رادوین. رفتیم داخل هواپیما 20 دقیقه ای طول کشید که بالا خره رفت به اسمون ابی

عجیب عاشق شدیم

عشقی همچنان ظلمت عشقی از هرنوع دشمنی بدتر

ولی چه ارزش که تو نیستی تا کنار هم عشقمان را بسازیم

پس من هم پا به پای تو در این جدایی راه میروم تا بالاخره باهم دنیامون رو بسازیم

چشام گرم شدن.....


romangram.com | @romangram_com