#ارباب_دو_چهره_من_پارت_12



مهیار



اصلا حوصله غرغرای رز رو نداشتم ، دوستش دارم ولی نمیتونستم غراشو تحمل کنم از وقتی هم مسیح رفته زندان،وضع من بدتر شده ، امروز بابا بالاخره بعد چند ماه یا شایدم سال دوباره برگشت به سر کارش، عذاب وجدان خاصی داشتم که همچین دروغی به انا دادم،انا عامل مرگ مادرشو پدر من میدونه ، ولی نمیدونه ماجرا چیه، اگه مسیح 2سال پیش توی ماموریت اون اتفاق براش نمیفتاد شاید الان باند شاهین منحل شده بود،تو افکار خودم بودم که صدای رز متوجم کرد:مهیار مهیاررر مهیار بلند شو بریم پیش انا داره میره از ایران. _چی میگی رز ؟ انا مگه میخواد برگرده؟ _اره با رادوین میخوان برن امریکا، زود باش . دیگه جوابشو ندادم از جام بلند شدمو سویچ ماشینو برداشتمو رفتم بیرون منتظر رز.



انا

داشتم برای همیشه از ایران میرفتم دیگه نمیخواستم تو این جا غریب باشم کشور خودم از همه جا برام غریب تر شده بود، کله وسیله هامونو جمع کرده بودیم و به سمت فرودگاه میرفتیم، رادوین خیلی بهم کمک کرده بود،اگه نبود شاید برای همیشه باید قید زندگمو میزدم.

من:رادوین؟ _جانم؟ _چرا از شغلت استفاء دادی؟ مگه نگفتی با مسیح دوستی چرا پس اون رفته زندان؟ چرا بهم گفتی بخاطر انتقام مسیح دزدیدیم؟ _هیسس اروم دختر یکی یکی، اینقدر حرف نزن گلوت خشک شد، خودت به موقع جواب همه اینارومیدونی.

سکوت کردم سکوت عجیبی بینمون بود که تلفنم زنگ خورد برش داشتم:

_سلام بفرمایید؟ _سلام انا خانوم معتمد خوبین سرکار خانوم؟ _شما؟ _خواستم بهت بگم همه دارن بهت دروغ میگن پدرت زندست فرار کن فرار کن از دستشون. _چی میگیییییی؟تو کی هستیییییی؟.

تلفن رو قطع کرده بود این چی میگفت رادوین داشت با تعجب نگام میکرد گفت: کی بود؟ _میگفت پدرم زندست همه دارن بهم دروغ میگن.

romangram.com | @romangram_com