#ارباب_دو_چهره_من_پارت_11
رسیدیم خیلی ترس داشتم که مسیح رو ببینم تو این وضعیت همراه با قدمای رادوین به طرف زندان میرفتیم، 10دقیقه ای رادوین رفت تو یکی از اتاق بعد اومد بیرون و من رفتم مسیح رو صندلی نشسته بود و سرشو بین دوتا دستاش گرفته بود اروم گفتم:مسیح. سرشو اورد بالا بهم نگاه کرد هنوز همون اخمشو داشت و گفت:سلام بیا بشین. اروم رفتم رو صندلی روبه رویش نشستم و گفتم:متاسفم مسیحاگه همرات میومدم گیر نمیفتادی. _نه انا ، باید برات خیلی چیزارو بگم تو فقط گوش کن. سری به علامت تایید تکون دادم و ساکت شدم تا مسیح حرف بزنه. _ انا من عاشقتم، دیوانه وار دوستت دارم ولی شاید بعد این 5سال هم تو عوض بشی هم من پس میخوام وقتی ازاد شدم یه داماد کنارت ببینم، میدونم بخاطر من چقدر عذاب کشیدی بخاطر من از امریکا اومدی ایران ولی من دیگه نمیخوام با تو باشم و، وقتی از زندان ازاد بشم کسی به اسم انا معتمد نمیشناسم.
نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم چطور تونست بگه برم ،داشت اشکم در میومد ولی خودمو کنترل کردم بلند شدمو گفتم :ممنونم اقای تهرانی،خدانگهدارتون. بدو از اتاق اومدم بیرون رادوین اومد جلوم ولی زدمش کنار و رفتماین چه زندگی بود من داشتم پر از بدشانسی پر از دروغ پر از دلشکستگی ، خدااااا خودت بشنو صدامو?😔😔
مسیح
وقتی رادوین اومد تو اتاق گفت که انا تو این چند روز سختی کشیده تصمیم گرفتم بهش بگم از زندگیم برای همیشه بره
بعدش انا اومد قیافش یه تغییری داشت ولی نفهمیدم چی غم خاصی توی چشای خوشگلش بود دلم میخواست ب*غ*لش کنم ولی نمیتونستم ....
#پارت_دوازدهم
مسیح
حسابی حالم گرفته بود 4 روز از روزی که انا اومده پیشم میگذره ولی نتونستم فراموشش کنم، امیر با هزار رشوه تونست بیاد دیدنم؛که یک نقشه برای فرار از زندانم کشیده بود؛بعید میدونستم بتونم فرار کنم ولی باید برم امریکا یه کار نمیه تموم دارم،شاهین و دخترش تونستن فرار کنن من باید بتونم برم امریکا به هر قیمتی که شده،صدای سرباز منو متوجه خودش کرد که اسمو فامیلمو میگفت،سرباز:مسیح تهرانی بیرون.
از روی تخت بلند شدمو رفتم طرف سرباز که دستبند زد به دستم من ارشام تهرانی به کجاها کشیده شدم،داشتم دنبال سرباز میرفتم که سرم گیج خورد یه صحنه های از جلوی چشمم رد میشدن، یه پسری که قیافش معلوم نبود لباس پلیسدپوشیده بود و کنار یه دختر ایستاده بود، مغزم دیگه نمیکشید نمیفهمیدم چیه این چند روز فقط همینا از جلوی چشام رد میشه یه پسر با لباس نظامی که قیافش هم معلوم نیس ولی صدای دختر برام اشناست،کی میتونن باشن،تو خاطر من. به یک اتاق رسیدیم که سرباز در زد و با اجازه وارد شدیم....
این چی بود دیدم پدر من ؟ تو این لباس؟ کی میتونست باور کنه؟ برای خودمم غیر ممکن بود...
romangram.com | @romangram_com