#ارباب_صدایم_کن_پارت_97
خندیدم وگفتم: به به پس سر وگوش نارگل جان هم میجنبه.
بعد رو به خاتون با لحن لوتی گفتم: غمت نباشه مادر.... بذار این ضعیفه رو ببینم حتما یه گوشمالی حسابی مهمونش میکنم... حالا عشق منو تنها میذاره..
خاتون به لحن صحبتم خندید..
نفسی کشیدم وگفتم: امروز چقدر عمارت سوت وکوره.
- توام متوجه شدی... عمه خانم همراه همراهاش رفتن دیدن خان بیگ..فکر کنم واسه ارباب میخوان آستین بالا بزنن....
پوزخندی زدم وگفتم : بیچاره دختره که بخواد با این سنگ ازدواج کنه...
خاتون لبشو گاز گرفت وگفت : میشنون...
- مگه نگفتین رفتن خونه ی خان بیگ.....
- ولی ارباب خونست...
- زکی بدون داماد رفتن...
- اونا فعلا به عنوان مهمون اونجا رفتن....درضمن ارباب به خاطر کارش عمارت موند....
- آهان.....
از میز پریدم پایین وگفتم:
خاتون من برم لباسامو عوض کنم
برمیگردم...
- برو دخترم.... دیگه داره کارای اینجا تموم شده.
سری تکون دادم واز آشپزخونه بیرون زدم.
ازپله ها بالا رفتم وبه طرف اتاقم حرکت کردم...
دستم رو روی دستگیره گذاشتم نمی دونم چه حسی بود که باعث شد نگام به طرف در بسته ی اتاق ارباب کشیده بشه....
بی خیال اون حس شدم و وارد اتاقم شدم و درو بستم .
romangram.com | @romangram_com