#ارباب_صدایم_کن_پارت_96


چرا حرف نمی زنی.... بین مردم که خوب حرف میزدی..چرا حالا لال شدی...

سرمو بالا آوردم وگفتم:آره نمی دونستم.... خیلی چیزا رو نمی دونستم... اینم نمی دونستم چنین مردم تو این روستا زندگی میکنن..

اینم میگم من از کارم پشیمون نیستم اگه این ماجرا تکرار هم بشه همون کارو میکنم.....

به طرف در پاتند کردم وبیرون زدم

قسمت پنجاه ویکم

سلنا

--------------------------------

با کیسه هایی که دستم بود وارد آشپزخونه شدم.

خاتون رو دیدم که داشت غذا درست میکرد..

سلام بلند بالایی دادم که برگشت طرفم وگفت:

سلام.... دستت درد نکنه دخترم...

کیسه ها رو روی میز گذاشتم وگفتم: کاری نکردم خاتون...

بوی غذا تموم آشپزخونه رو گرفته بود.

روبهش گفتم: عجب بویی راه انداختی خاتون...

- امیدوارم مزشم مثل بوش باشه..

- شک نداشته باش خاتون..

پریدم روی میز ونشستم که خاتون گفت: اِاِاِدختر بیا پایین الان یکی میاد میبینه زشته....

- بی خیالی طی کن .... میگم راستی نارگل کجاست... چند روزی میشه ندیدمش...

خاتون آهی کشید وگفت: امان از دست این دختر وقتی اون پسره رو مبینه همه چیزو فراموش میکنه پامیشه میره من پیرزنو اینجا تنها میزاره...


romangram.com | @romangram_com