#ارباب_صدایم_کن_پارت_92
--------------------------------
بعد از رفتن نفیسه وارد عمارت شدم به طرف طبقه ی دوم حرکت کردم که متوجه ی صنم شدم.
داشت از اتاقش بیرون میومد با اینکه سعی داشت درست راه بره اما معلوم بود تو یه قسمت ازپاش درد داره..
به طرفش حرکت کردم با دیدن من راهش رو کج کرد ولی من صداش کردم:
صنم خانم.....
به طرفم برگشت: چیه؟
به پاش اشاره کردم وگفتم: مشکلی پیش اومده؟
- اگه هم مشکلی باشه به تو ربطی نداره.
شونه ای بالا انداختم وگفتم: در هرصورت میخواستم کمکت کنم....
- من به کمک دشمنم احتیاجی ندارم..
میخواست بره که گفتم: چرا منو دشمن خودت حساب میکنی....
- یکمی به دور واطرافت نگاه کنی متوجه میشی...
- منظورتو نمی فهمم.
- به موقعش میفهمی.....
زیر لب زمزمه کردم : به موقعش میفهمم..... پس این موقع توی عمارت کیه؟
وارد اتاقم شدم وروی تخت نشستم...
حرفای نفیسه توی سرم عین یه ویدیوی ضبط شده تکرار میشد وعجیب این ویدیو روی دور تکرار افتاده بود..
«نفیسه: سلنا باید از اینجا بری نپرس چرا که نمی تونم بگم به موقعش همه چیزو میفهمی... فقط صلاحت اینه که اینجا نمونی»
چرا نفیسه اصرار بر رفتنم از اینجا میکرد این چی بود که همه ازش خبر داشتن الا خودم..... باید چیکار میکردم...
romangram.com | @romangram_com