#ارباب_صدایم_کن_پارت_91

وارد اتاق شدم ودرو بستم نگاهی به دور واطراف کردم.

اوضاع اتاق کمی به هم ریخته بود. بیخیال اوضاع اتاق شدم..

به طرف میز کارش رفتم وشروع کردم به گشتن چیز به خصوصی توی کشو های میزش نبود...

به طرف کتابخونه ی کوچیک توی ضلع شرقی رفتم اونجا هم چیزی جز چند تا کتاب مربوط به پزشکی نبود...

نفسی حرصی کشیدم.

نه خیر باید خودم دست به کار میشدم.

اسنادی رو که توسط کیان از اتاق تارکام برداشته بودم رو لای یکی از کتابا گذاشتمو کتاب رو داخل کتاب خونه گذاشتم....

عقب عقب رفتم که درد توی پام پیجید روی زمین نشستم لعنتی...

پام با تیزی کنار تخت برخورد کرده بود...

به کمک تخت از جام بلند شدم که متوجه ی دفتری زیر تخت شدم.

خم شدم واز زیر تخت برداشتمش...

نگاهی به دفتر کردم برام آشنا به نظر میومد...

با شنیدن صدایی لنگان لنگان از اتاق بیرون زدم و وارد اتاقم شدم.

روی تخت دراز کشیدم ودفترو توی دستم گرفتم...

این دفترو کجا دیده بودم....

آهان...

این دفتر دست تارکام بود همونی که اون روز اجازه نداد حتی بهش دست بزنم.....

لبخندی روی صورتم نقش بست بالاخره دم به تله میده این دختر.

قسمت چهل ونهم

سلنا

romangram.com | @romangram_com