#ارباب_صدایم_کن_پارت_9
به دوتا مرد کناری اشاره کرد که به طرفم اومدند.
مشتی جلوشون ایستادو گفت:
وایستین..... من باهاش حرف میزنم که همراتون بیاد.
- اما مشتی......
مشتی پرید میون حرفم وگفت:
اما واگر نداره دخترم..... باید همراشون بری.... این دستور اربابه.
با تعجب گفتم: ارباب!!
قسمت پنجم
سلنا
------------------------------------------
یعنی ارباب چیکار میتونست با من داشته باشه؟
در هر صورت باید همراشون
میرفتم رو به مشتی گفتم:
میشه وقتی نفیسه بلند شد بهش چیزی نگید،زود برمیگردم.
- باشه.... چیزی بهش نمی گم.
همراه اون سه مرد از بهداری بیرون زدیم.
پشت سرشون حرکت میکردم از بهداری تا امارت ارباب راهی نبود.
خیلی زود به امارت رسیدیم.
وارد محوطه ی امارت شدیم.
از ابتدا تا جلوی پله ها سنگ فرش شده بود.
romangram.com | @romangram_com