#ارباب_صدایم_کن_پارت_87

وتند از اتاق بیرون زد.

**********************

سلنا

داشتم توی محوطه ی عمارت چرخ میزدم که متوجه ی اسب سیاهی شده که چند کیلومتر جلوتر به درخت بزرگی بسته شده بود.

به دور اطراف نگاه کردم خوشبختانه خبری از خدمتکارا نبود..

آروم آروم بهش نزدیک شدم اسب با دیدن من شیهه ای کشید وکمی عقب رفت.....

آروم آروم دستمو نزدیکش کردم بردم در کمال تعجب صورتشو به دستم نزدیک کرد....

دستی به یالش کشیدم گمونم خوشش اومده بود چون سرشو تکون میداد.....

میخواستم بفهمم این اسب ماله کیه...

یادم باشه وقتی شاهرخ برگشت ازش بپرسم...

با صدای ماشین شاهرخ که وارد محوطه ی عمارت میشد از اسب دور شدم وبه طرفش رفتم.

قسمت چهل و هفتم

شاهرخ

--------------------------------

از ماشین پیاده شدم ،نفیسه هم از ماشین پیاده شد متوجه سلنا شدم که به ما نزدیک شد وتوی قدمی ما ایستاد.

با دیدن نفیسه به طرفش رفت وبقلش کرد.

نفیسه اونوکه همین از خودش جدا میکردگفت: آی آی دختر له شدم ولم کن...

سلنا لبخندی زد وگفت: دلم برات تنگ شده بود.

نفیسه: خوب گشادش میکردی.... در ضمن از سر زدنات معلوم بود چقدر دل تنگی....

مشتی به شونه ی نفیسه زد وگفت:

romangram.com | @romangram_com